منم بچگی هام اینجوری بودم...گاهی فکر میکنم به خاطر این بوده که بابام همیشه سر کار بوده یا چون گاهی شیطونی میکردیم مادرم میگفت صبر کن بابات بیاد😂😂😂
اما یادمه بچه که بودم باهام بازی میکرد...منو مینداخت بالا و میگرفت...خیلی کیف میداد..😂😂😂
یا اینکه میبرد پارک و بستنی میخرید برامون...
تو نوجوونیم هم یادمه خیلی ازش بدم میومد..همه اش حس میکردم درکم نمیکنه...هم ازش میترسیدم هم بدم میومد...ولی الان که تو این سن هستم خیلی احساس نزدیکی میکنم باهاش و واقعا دوسش دارم و یه حس مراقبت کردن نسبت بهش دارم.....واقعا نمیدونم چرا اون همه احساسات متناقض داشتم...شاید به خاطر هورمون ها و بلوغ و این داستانا بوده....