ساکمو بستم صبح برم خونه بابام یه دعوایی کردیم شبیه جنگ

ساکمو بستم صبح برم خونه بابام.یه دعوایی شد بینمون که شبیه جنگ بود. ایندفعه دیگه پنهون نمیکنم از مامان و بابام. یه جوری زد منو پشتم داره میسوزه کبود شده ،از بینیم خون اومد. دم عیدی به گوه خوردن میندازمشون.  طبقه پایین مادرشوهرم اینا هستیم. اونا هم اومدن از پله قاطی ماجرا شدن ،هرچی از دهنم اومد گفتم. مادر بیشرفش میگه پسر من دسته گله تو بی حیا هستی.گفتم مادر زبون دراز بچش هم زبون دراز میشه ببین پسرت چیکار کرده که اینجور کردم. الان دارم از حرص میترکم. جریان این بود که من دم عیدی نه تونستم خونه تکونی کنم نه خرید کنم هیچییی ،یه دوش هم نمیتونم بگیرم انقد بچم اذیت میکنه ،شوهرمم صبح میره شب میاد ،لمروز از صبح خونه رو تمیز و جارو و طی کشیدم.کلا عرق بودم چند روز هم نتونسته بودم دوش بگیرم. شوهرم شب اومد بهش گفتم اینو میخوابونم بزارم پیشت تو هم بخواب اگه بیدار شد پیتونکشو بزاری دهنش تکونش بدی میخوابه. گفت باشه. حموم که بودم چند بار درو زد که بیا بچه گریه میکنه.منم دیگه واقعا صبرم لبریز شد از عصبانیت اومدم بیرون گفتم یه ساعت نمیتونی یه بچه رو نگه داری اگه زود بیدار میشدی خوابش نمیپرید میخوابید و... البته با صدای بلند .یهو پا شد گلدون رو کوبید آشپزخونه کل خونه خاک شد و منو چند تا زد.منم دبگه رد دادم یه قشقرقی به پا کردم که جیغ وداد وبیدادم عالم رو برداشت. گفتم درو باز نکن اونا بیان داخل یا بچه رو بدی بهشون ولی به حرفم گوش نکرد اونا اومده بودن پله بچه رو داد بهشون ،میشنیدم مادرشوهرم میگفت سنی بورا آزدیرانین ددسینه لعنت. منم گفتم پسرت منتمو کشیده آورده .بعدش حال من خراب شد افتاده بودم زمین نفسم نمیومد.شوهرم از ترسش میبوسید همه جامو ولی چه فایده ایندفعه دیگه صبرم تموم شد .اولا چرا در خونمونو یاز میکرد و حریممون رو میشکست دوما چرا جلو حرف مامانش چیزی نگفت سوما چرا اونجوری کتکم زد آدم دشمنشو اونجور نمیزنه. درسته دم عیده مامان بابام مریضن هزارتا فکروخیال دارن ولی ایندفع میرم. دلم انقد پره که خواستم اینجا بنویسم