بعد این بیشتر منزوی شدم
تا بچه ها رفتن مدرسه کلاس دوم که بودن دیدم من روز به روز دایره انزوام کوچک تر میشه
از خونه رسید به اتاق از اتاق هم فقط یه گوشش مینشستم جای همیشگی
هر جای دنیا بودم فرار میکردم میرفتم اون گوشه اتاق
به شوهرم گفتم دارم دیوانه میشم نمیدونم
حس دلتنگی دارم نمیدونم واسه کی
دلشوره دارم نمیدونم واسه چی
شوهرم به یه عالم روحانی مراجعه کرد اون حساب کتاباش و انجام داد گفتن من تشخیصم جادوئه
باید بیاید زاهدان حضورز از راه دور نمیتونم کاری کنم
پول و اینام نمیخوام فقط یه گوسفند باید قربونی کنید
ما هم گفتیم باشه ولی هی شوهرم پشت گوش انداخت به خاطر کارو...
چند جا دیگه هم گفتن همین حرف و
مادر شوهرم برامون مقداری دعا گرفت
که باید داخل آب میشستیم و با آبش غسل میکردیم گفتن آبش نباید بره فاضلاب
ما هم تو حیاط شستیم
آخیش چند ماهی اون استرس ها و جنک اعصابا و البته دردا آروم شد
تازه اومدیم زندگی کنیم که برگشت
منم اینجا از دوستان ذکر سوره رحمان و و و و
رو یاد گرفتم و خیلی قرآن میخوندم ولی هیچی به هیچی
یه حافظ بود مادرم شمارشو داد به شوهرم گفتم باهاش حرف زد باز اونا رو استفاده کردیم یه ماه خوب شد
ولی بعدش بدتر
دیگه شبا خواب نداشتم اوضاع خانوادگی کلا آشوب
پشت سرهم بدبیاری
تو همین اوضاع ماه شعبان پارسال بود چابهار بارندگی شدید بود خاله بزرگم (که خواهر ناتنی مادرم هست و بی اولاد هست) لیز خورد و کمرش شکست
آوردنش خونه مادربزرگم و خاله کوچیکم(این دو تو حیاط بودن)
چون خالم دست تنها و کمر خودش مشکل داشت بود مادرم تهران بود منم کمکی رفتم پیششون با بچه هام پرستاری خالمو مبکردم
البته این سال دیگه از سر تنهایی رفتم بدون کنکور دانشگاه ثبت نام کردم و ترم اول رد کردم که ترم دوم خالم افتاد
دیگه بین درس و بچه داری پرستاری خالم و هم من و خاله کوچیکم میکردیم