هروقت میریم خونشون ناراحته ک رفتم
ی بار حامله بودم انقد بام دعوا کرد منو از خونش انداخت بیرون رفتم خونه مادرشوهرم
خونه من تا خونه مامانم اینا ۱۷ ساعت راهه
زایمان کردم نیومد تک دخترم باورتون میشه نموند برای مراقب شب پیشم
مادرشوهرم موند
سزارین کرده بودم نمیتونستم راه برم یکی نبود ی لیوان اب بده دستم هعی خدا
ب بچم نگا میکنه میگ کاش خدا ب داداشت زودی بچه بده
درحالی ک زن داداشم یه عالمه بد دهنی میکنه بهش
ی بار یادمه رفتم خونش ویتی رسیدیم خب بعد مدتها همو دیدیم بلند نشد از تو رخت خواب روبوسی کنیم حتی
گفت برید بخابید من خابم میاد ساعت ۱۱ صبح بود
و و و ..... چه هاااا ک بگم میشه یه رمان
دختر خونه بودم ک همش بابامو ب جونم مینداخت
بابام خیلی دوستم داره و از این بدش میاد مادرم
یادمه دختر خونه بودم ب مامانم میگفتم چیزی برام بخره میگفت نه ولی به بابام میگفتم سریع برام میخرید
یادمه وقتی ب بابام میگفتم مامانم سعی میکرد منو پیش بابام خراب کنه ت اونچیزی ک میخام برامو نخره
من خیلی عقده ای شدم
یادمه یه بار شوهرم رفت ماموریت من تو شهر غریبم حامله بودم مامانم اومد یه هفته وایسته پیشم وای وای وای نگم براتون میگفتم فلان چیزو درست میکنی هوس کردم یه عالمه دعوا گریه خودشو میزد زنگ میزد بابام فوش میداد ک تو منو فرستادی خونه این من اینجا چ غلطی میکنم و .....
چقد اون دوران استرس کشیدم نمیگفت این بدبخت حاملست چیزی بش نگم ینس شب تا صبح گریه کردم
بمیرم برای بچم چیا کشید وقتی تو شکمم بود
هعی روزگار