سه ساله با مادر شوهرم زندگی میکنیم بیشتر کاراش رو من انجام میدم مادرشوهرم سالم و سرحاله تا سردرد میشه یا چیزای دیگه سریع یه روز کلا میخوابه منم میگم خوب حالش خوب نیست سنش بالا باید استراحت کنه ولی اگه من مریض باشم روبه موت باشم هم باید همه کار بکنم تا یکم دراز بکشم زنگ میزنه به بچه هاش میگه خوابیده کاری نمیکنه یعنی اصلا نمیتونم استراحت بکنم هرکاری هم میکنم بازم همش یه بهونه ای داره دختراش هم که کلا بامن سر لج دارن همش سعی میکنن همه جا من روخراب کنن بااینکه من خیلی براشون دل میسوزونم و خیلی جاها کمکشون کردم بی منت که خوب وظیفه ام بود انجام دادم ولی بازم بامن کنار نمیان ماهم چون مامانش تنهاس پیشش هستیم وفعلا شرایط خونه گرفتن هم نداریم مادرش هم آنقدر بچه هاش تو گوشش میخونن با من بدشده یعنی یه روز ازدستشون آرامش ندارم شب موقعی که ما میخوابیم پشت در یواشکی مارو می پاد خودم چندبار مچش روگرفتم ولی چیزی بهش نگفتم که ناراحت نشه من نیستم میاد کمدم رومیگرده وسایلم روبرمیداره قایم میکنه دختراش هم همینکار رومیکنن تووسایلم رو میگردن لوازم رو برمیدارن تو همه چیز زندگی من دخالت میکنن میبخشین طولانی شد