مادر تو صورتم نگاه کرد گفت حلالت نباشه شیری که بهت دادم
مادرم تو صورتم نگام کرد گفت کاش نداشتمت
پدرم تو صورتم نگام کرد گفت خبرت رو برام بیارن
شاید بتونم اون دختر رو تو دلم کمرنگش کنم
اما یادم میمونه خانوادم چیا بهم گفتن
تو صورتم دختره رو هرچی از دهنشون در میومد میگفتن دستام رو مشت کرده بودم پشت با زور نگه داشته بودم که نزنم
هرچیییی اومد گفتن
لام تا کام حرف نزدم
بعد از دل اینا در بیارم؟؟؟
که دلشون شکسته؟
مگه من دل نداشتم؟