گفتم شاید تعریف کنم یکم خالی بشم
پسرمو ب خاطر استرس زیاد مجبور شدیم با بیهوشی کارای دندان پزشکی شو انجام بدیم
وقتی میبردنش من همراهش رفتم ب اتاق جراحی
از طریق انژیوکت دارو هارو زدن و ی صحنه ی وحشتناک برام رقم خورد چشاش یهو نیمه بسته شد و گفتن کارمون با شما تموم شد میتونید برید بیرون
اعصابم خرده
یک هفته گذشته اون صحنه از ذهنم بیرون نمیره دیدین آدم یه گربه میپره جلوش یا ماشین نزدیکه بزنه بهش دچار ی ترس عمیق میشه بعد دلش ی جوری میشه تو قلبم یک هفته اس اون حس رو دارم نمیدونم چیکار کنم