دفاع رفت و سرگرم بود روزگار یکنواخت میگذروند و مثله همیشه تو رویاهاش خوش بود تااینکه یه خاستگار پیدا شد ک همه چیش خوب بود و چقدر تو رویا با اون پسر رقصید و ذوقشو کرد یک روز قبل دیدن اون پسر جواب مشکل گزینشیش اومد که رفع شده و چقدر جیغ زدو گریه کردش که خدایا حمکتی داشته که همه چیم باهم اوکی بشه ازدواجم کارم چقدر خوشحال بود که تولد امسالم ۷بهمن هم کارم اوکی شده هم عشقم و ...
هرچند بابت کارش گفتن قبولم شدی امسال سرکار نمیدی میره تا مهر
ای خدا چرا اخه من چ گناهی داشتم
اون خاستگارم تو اوج خواستن رد کرد بخاطر خساست خیلی زیاد پسره
الان دلش شکسته از تنهایی ازینکه حداقل ایکاش کسیو کنارش داشت که میتونست باش دردودل کنه
همه ی دوستاشم ازدواج کردن
چرا خدایا چرا هم کارم ک واسش جر خوردم اینقدد گره توش باشه منی ک تلاش کردم باید الان دوساعت برم اون ور استان از صبح زود تا شب بااین حقوق کم حنجرم جر بخوره
خدایا من جیم کمتر بود که قسمتم نمیکنی ازدواج کنم چرا هیچکس منو دوست نداره چرا من دوست داشتنی نیستم پس
منی که چهرم خوبه بد نیست هیکلمم توپره منی ک دختر بدی نبودم فقط دوست داشتم همدم داشته باشم
چرا حداقل این نیازو زود در من گذاشتی
چرا باید مامانم ازم توقع کار کردن اشپزی داشته باشه
تقصیر منه همیشه با مامانم دعوام میشه میگم همه بخت منه ک تو این سن تو این خونم