2777
2789
عنوان

دلنوشته

16 بازدید | 0 پست

صدای نفس هایش می آید 

نفس هایی که دیگر به شماره افتاده

 و توان جنگیدن ندارد 

صدای تیک تاک ساعت فضا رو پر کرده

و او اندیشه می‌کند چه کنم سوت پایان را برای همیشه بزنم یا باز هم بجنگم! این جنگی است که دو سرش خودش است هم دوستش هم دشمنش! 

نمیداند دوست کدام  سر طناب را در دست دارد اصلا نمی داند خط پایان نبودن و آغاز بودنی دیگر دوست است یا دشمن این هم برزخ تلخی است که خودش جنگی تمام عیار است!! 

ته چاه تاریکی را میبیند که قطره ای آب ندارد میگویند سال هاست خشکسالی شده و قطره آبی به آنجا نرسیده دقیقا اینجا مرز بودن و نبودن است چه مرز باریکی پایت را به سمت دیگر طناب بگذاری دیگر برای همیشه نیستی اما در اعماق چاه میگردی ببینی دلیلی برای بودن هست؟ کورسویی امید هست؟ با یک نمی دانم مواجه می‌شود که باز این هم برزخ تاریک است او سال هاست با تاریکی و غم وجودش همه را آزار داده آری شاید وقتش رسیده که همه را از این غم وجودی اش راحت کند براستی دیگران چه گناهی کردند زهر وجود او را باید بچشند و کامشان تلخ شود دانه های تسبیح را یکی یکی میشمارد و می‌گوید شاید همین تعداد نجاتبخش تاریکی ها بشود اما نمیداند بعد از اینجا چگونه است اگر چاه تاریک‌تر باشد بیشتر میترسد ولی با خود می‌گوید قوی باش و ترس را به جان بخر….

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز