بابا بیخیال بیست چهارسالته چقدر ناامیدی و غرمیزنی
من بیست و چهار سالم بود عین تو بودم
عاااشق بچه
عاشق دیوونه
میمردم برا بچه
یه روز بیست چهارسالگی رفتم بازار یه سرهمی فوتر صورتی خریدم
اومدم خونه مامانمگفت این واسه کیه گفتم بچه ام
گفت مگه روانی شدی گفتم خب حالا بالاخره که میاد یه روزی
الان سی و پنج سالمه
یه هشت ساله
یه پنج ساله
یه دوساله دارم
یکسال بعداز خرید اون لباس ازدواج کردم زودم باردار شدم
میخوام بگم ناامید نباش دختر.
تازه من شرایطم خاص بود از نظرخانوادگی