من که هرروز میگم خدایا مرگمو برسون از دست اینا راحت شم. فک کن من خودم ادمم تو زندگیم مشکلاتی دارم یه درصد به مادرم نمیگم بعد اون از خواب پاشه زنگ میزنه داداشت لباساشو میریزه زمین بهش تذکر بده. خواهرت دیشب شام نخورد بهش بگو بابات فلان حرفو زد داداشت سرماخورده به حرف زنش گوش نمیدع خوب نشده و... همش غر همش انرژی منفی بعد شروع میکنه خودت چرا لاغری چرا چشات گوده چرا به بچه نمیرسی چرا کوفت چرا زهرمار واقعا
حالا من مادرشوهرم اینطوریه یعنی پیشش بشینی از غم و غصه اینقدر میگه تا افسردگی بگیری
خیلی دلم میخواد بشینم باهات ساعت ها صحبت کنم و قانعت کنم ولی هم میدونم مقدور نیست هم اینکه فکرنکنم الان تو این سن متوجه حرفام بشی چون خودمم گذروندم و اون موقع نمیشدم...
فقط میخوام بدونی یک زمانی تو خونه ی مام وضع همین بود همیشه هم از غرغر ها و رفتارای مامانم شکایت داشتیم
حتی تا همین چند سال پیش...
من و خواهربرادرام الان چندین ساله ازدواج کردیم بچه داریم تازززه متوجه شدیم چی شده چی گذشته یه بلوغ فکری کامل میخواد فقط باید پا به سن بذاری ازدواج کنی بچه دار بشی تا یکسری چیز ها دستت بیاد..بازم شاید الان بگی نه و اینها ولی بهت حق میدم
امیدوارم ارامش به قلب مامانت و خانوادتون برگرده...❇️
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
49 ثانیه پیش
50 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز