بعله منم اینجوری بودم توی ی مجلس عزا رفتم از آشناهای دورمون بودن همه میگفتن این دختر کیه و این حرفا کلا هی نگام میکردن و تعریف میکردن مادربزرگم وقتی فهمید ب مامانم گفت شما برید خونه من میام عمم قبول نکرد موندیم باورت میشه یجوری نگام میکردن ک نگم مادربزرگم گفت نوه منه اومدن بغلم کردن و تعریف و تمجید شبش ک برگشتیم ب حال مرگ اوفتادم یجوری مریض شدم و حالم بد شد که بردنم بیمارستان مادربزرگم گفت بابا من یچیزی میدونستم ک گفتم برید 😐😂