ما عاشق هم شدیم و نامزد کردیم
بیشتر اصرار هم از طرف اون بود
ما حدود 10 سال شناخت داشتیم از هم دوتا رفیق بودیم خانواده ها رفت و امد داشتن
یه دفعه به خودمون امدیم دیدیم عاشق هم شدیم
هرچی من گفتم بزار بیشتر به عنوان پارتنر کنار هم باشیم بعد به خانواده ها بگیم قبول نکرد و زود علنی کرد سر دوماهه زنگ زد برا خواستگاری
الان که نامزد کردیم و بهم محرم شدیم
میگه نمیخوان بری سر کار 😐
الان تلفنی کلی سر هم داد و هوار کردیم
دوتا اون گفت چهار تا من گفتم و بعدم من قطع کردم بدون خداحافظی
بهش گفتم تو میدونستی خانواده من سنتی هستن
امدی خواستگاری موضوع دوستیمونو بیان کردی
زود نامزد کردیم
نذاشتی من یه ذره بیشتر بفهمم تو عقایدت به عنوان یه پارتنر چیه
حالا امدی به من میگی نرو سر کار خوشم نمیاد 😐
میگه تا وقتی نرفتیم سر خونه زندگیمون میتونی کار کنی
ولی بعد ازدواج نمیتونی باید تمام وقت و فکرت منعطف زندگیمون باشه و از اونجایی که شغل خودش سنگینه و تعطیلی هاش معلوم نیست چطوریه میگه
تو باید بیکار باشی که من تایم های خالیم با خیال راحت کنارت باشم
اصلا درکم نمیکنه من تمام دستاورد و دلخوشیم تحصیلم و کارکردنمه