من قبلا این عقیده رو داشتم
که اگه اینهمه درد نبود من عمیق نمیشدم
ولی الان فهمیدم من درهرصورت آدم کنجکاو و منعطفیم
اگه تو یه خانواده فرهیخته بودم
حرفام شنیده میشد
باهم فیلم میدیدم کتاب میخوندیم
من درک میشدم حمایت میشدم
این بهم نشاط و اعتماد بنفس و سلامتی میداد
و بنظرم برای پیشرفت هیچ چیز مهمتر ازینا نیس
ولی الان چی
تو این خانواده من همه چیزمو از دست دادم
چقدر که با شوق از کتابا و فیلما براشون حرف میزدم و اینا فقط مسخرم میکردن
من از کتاب حرف میزدم مسخره میشدم
ولی خواهرم از رمال و خرافات میگف تشویق میشد
منی که باملاحظه و مهربون بودم طرد میشدم
اما خواهرم که کارش تحقیر و مسخره کردنه محبوب میشد
جالبه تو همه خانواده ها بچه کوچیکه عزیزه اینجا برعکسه
همه اون سرخوردگی ها درسته از علاقم به کتاب چیزی کم نکرد
ولی منو به انزوا کشوند
برام غریبه شدن
از افسردگی له شدم تو اتاق کارم گریه بود با خوشی کارشونو میکردن یبار نگفتن چرا اینطوری شدی
ته تهش میگفتن این طلسم شده
ارع طلسم که شدم ولی طلسم من این خانوادس که با هیچی نمیشکنه
حتی یادمه وسط دردودلم خواهرم یبار بهم گف خیلی اذیتی خودتو بکش خودتو و مارو راحت کن
اشکای منو میدید با خودش میخندید از رو لذت
تهش چی شده
من که توان از تختخواب پاشدنو ندارم از شدت خستگی
افسردگی که مزمن شده
دردای روان تنی و بی حسی عصبی که دوساله گرفتم
اعتماد بنفسمو سلامتیمو نشاطمو همه رو له کردن
امور فیت و فقط وقتی میتونم داشته باشم که رنج و جزوی از زندگیم بدونم
نه همش
زندگی من همش درد بوده