بزار داستان خودمو برات تعریف کنم من ۲۸ سالم بود باردارشدم سالمم بودم کلی ورجه وورجه میکردم
ولی دست قضاء یکروز رفتم برای غربالگری گفت بچت سقط شده کلی ناله گلایه تا شیش ماه افسردگی شدید داستم به خدا گلایه که چرا من نباید مادر بشم تازه الان یکساله مبتلا به انواع بیماری شدم تا حدی از لحاظ جسمی مادرم میاد کارای خونمو انجام میده مادرم 53 سالشه سالم عین یه زن جوون اونوقت من تو سن 34 سالگی داغون شدم تازه الان به مصلحت خدا پی بردم که قسمت نبوده جگرگوشم به دنیا بیاد چرا؟ چون اگر به دنیا میومد الان با یه مادر 24 ساعت افتاده تو رختخواب چیکار میخواست بکنه مادر منم که خب پیر میشه یه مدت دیکه درست شاید من اصلا مردم شاید ناقص موندم تا اخر عمرم اونوقت بچه بیچارم باید بعد مادرم با یه مادر بیماری مثل من زندگی کنه پدرشم که خودش مریضه هم باید از من هم شوهر مریضم پرستاری میکرد یا من چطوری با این وضع خودم و شوهرم جفتمون مریض ازش مراقبت میکردیم مادرم به هر حال یه روز پیر میه درست من که نمیتونم همه مشکلاتو گردن مادر بدبختم بندازم انسانیت نیست درست پس خداوند مصلحت هرکسی رو بهتر از خود اون شخص تشخیص میده اونموقع من حامله بودم سالمو سرحال بودم.🤔🤔