شوهرم ی دوستی داشت با خانومش میومدن اونجا خیلی خانومه بی حیا بود جلو شوهر من به شوهرش میگفت پاشو بریم خونه بچه ها رو بخوابونیم دلم...میخواد
یا مثلا زنگ میزد من حموم بودم بچه هام جواب میدادم شب میومد اونجا جلو شوهرش میخندید میگفت اوه اینا دیشب برنامه داشتن امروز. حموم بوده چاینا
دیگه نذاشتم بیان خونمون