خیلی به دختر بزرگم حرف زدم هی دعوا کردن دختر بزرگم گفت خفه نشی میسوزونمت ...بردش کنار بخاری نمیخواست بسوزونتش( تهدید مثلا) یهو دختر کوچیکم خودشو کشید
باسنش خورد به بخاری سوخت خیلی هوار کردم
خسته شدم انقد دعوا میکنن
زنگ زدم شوهرم گفتم مقصری چرا فیلم آمریکایی داعشی وجنگی میاری این سوزوندن از اونا یاد گرفتن
اونم گفت چه ربطی داره مگه هرچه بیینن باید انجام بدن
دختر بزرگم ۱۴
دختر کوچیکم. ۸
الان یه لپ کامل باسنش سوخته
هم دلم برای دختر کوچیکم میسوزه که سوخته
هم دلم برای دختر بزرگم زیاد بهش حرف زدم عصبی بودم😔💔 خیلی گریه کرد
الانم رفت سوختگی خواهرشو دیگه گفت خدا چرا منو درست کردی گفتم دیگه حالا گریه نکن ولی کم دعوا کنید خسته شدم😔💔
تف تو مادر شدن تف