عموی من هم سرطان داشت
به دختر سه ساله داشت
هنوز زنده بود
ولی دم دمای آخرش بود
عموهای دیگه ام با چشم اشکی رفته بودن از مسجد بلندگو گرفته بودن...
من بچه بودم... ولی وقتی دیدم بلندگو ها رو عصبانی شدم،گفتم چرا اینارو آوردین،عمو حبیب هنوز زنده است،منو عمه هرروز براش ام یجیب میخونیم...( عمه هر روز ما بچه ها رو جمع میکرد تو حیاط دستامونو میگرفتیم رو به آسمون و دعا میکردیم که عمو حالش خوب بشه...من از همه بزرگتر بودم، اون موقع ۹ سالم بود)
ولی عمو هیچ وقت خوب نشد...سرطان ریه اش خیلی شدید بود... آخرشم رفت توی کما و....
خدا نخواست بالای سر فاطمه اش باشه
خدا نخواست بزرگ شدن بچه اش رو ببینه و توی ۳۰ سالگی بردش پیش خودش...
فاطمه الان یه پسر یک ساله داره...
وپدرش رو اصلا بیاد نمیاره...
حکمتش رو شکر....
استارتر جان هیچ کس از حکمت خدا خبر نداره
فقط خودش میدونه داره چیکار میکنه...
ما بندگان کوچک هم سر تسلیم فرود میاریم ...
ان شالله خدا شوهر خاله اتون رو شفا بده
یا شفای دنیوی یا اخروی...
اون دیگه با خودشه...
❤️