من امروز رفتم خونه جدید عمم تو مجیدیه کمک کنم اسباب کشی کرده بچینه چون عمم دست تنها بود و عروسی دختر عمومه و همه رفتن جهاز اونو بچینند جهاز برون بود عمم تنها شد مامانم گفت تو برو به اون کمک کن شوهرش رفت صبح سر کار ومنم رفتم خونش کمکش کردم همه چی رو از کارتن در آوردیم و
هستید بقیه رو تایپ کنم؟
یک عدد دانشجوی پزشکی خسته از شدت درسا و غصه از دوری خانواده 😅❤
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چیدیم بعضی از ظرفا کابینت جا نشد و عمم گفت بسته اینا به دردم نمیخوره قدیمی شده میخوام بفروشم سمساری گفتم خوب عمه کجا بزاریم جا نیست کابینتا پر شدن عمم گفت یه اتاق کوچیک هست اون ته حیاط صابخونه گفت انباری هست اومدیم باهم جعبه هارو بستیم ببریم بزاریم انباري رفتیم دیدیم انباري پر وسایل و خرت و پرته گفتم چی کار کنیم بزاریم حیاط روش مشوا بکشیم ؟ عمم گفت اینا رو ببریم بزاریم بغل سطل الان که فکر میکنم به درد نمیخوره زیاد
الان بانیشو میگم دارم تایپ میکنم
یک عدد دانشجوی پزشکی خسته از شدت درسا و غصه از دوری خانواده 😅❤