خلاصه همون جور که اون بزرگ میشد منم بزرگ میشد شبا با فکر اون آروم میخوابیدم صبح ها با یادش بیدار میشدم
از خدا میخواستم بهش برسن هی دعا میکردم
اینم بگم چیزی از طرف اون ندیدم فقط وقتی نگاش میکردم اونم نگاه میکرد یت یه بار که چند سال بعد بزرگتر شده بود جلو مغازش با مامانم دیدیمش سلام علیک کردیم موقعی که خواستیم بریم برگشتم دیدم همونجا وایستاده و نگاه میکنه