سلام یساله عقدم تو این یسال همش ناراحتی و اعصاب خوردی داشتم مادر شوهرم همش پشتم بد میگفت و ابرومو برد با اینکه من همش کمک کردم و احترام گذاشتم براشون خیلی ناراحتم کردن دلمو شکوندن بعد من قبلا آخر هفته ها میرفتم اونجا واسه شام شب هم میخوابیدم اینم بگم که رسمه با خوابیدن مشکل ندارن شوهرمم میومد میخوابید خونمون صبح میرفت سرکار
بعد الان مادرم کمردرد داره پوکی استخون داره دوتا از مهره هاش شکسته دکتر گفته باید استراحت کنه عملش خیلی سخته نمیشه عمل کرد بعد من به شوهرم گفتم اره اینجوریه به خانوادت بگو که زنم دیگه نمیتونه بخوابه که ناراحت نشن یوقت بعد شوهرمم گفت باشه میگم بهشون گفت بهشون و مشکلی نداشتن بعد من یه شب واسه شام رفتم اونجا سر زدم ساعت یازده اماده شدم گفتم کاری ندارین من میخام برم خواهر شوهرم گفت کجا میخای بری فلان گفتم اره مامانم کمردرد داره بعد گفت اها ناراحت شد چون کنکوریه انتظار داره من وایسم کمک مادرش کار کنم 😐
بعد مادر شوهرمم گفت میخای بری نمیتونی وایسی گفتم نه ممنون بخاطر مادرم میخام برم بعد گفت برو البته کاری هم نداره مادرت هردوشون ناراحت شدن این وسط فقط پدر شوهرم درک میکنه و چیزی نگفت واقعا نمیتونم چیکار کنم هر کاری میکنم ناراحت میشن و سرد میشن یا تیکه میندازن منو ناراحت میکنن خسته شدم بخدا حالم از عقد بهم میخوره همش میگم چرا من اصلا ازدواج کردم بنظرتون چیکارکنم نمیتونم مادرمو ول کنم وایسم واسه مادر شوهرم کار کنم چون میفهمم منو واسه کار کردن میخان اینو خیلی وقته فهمیدم