رل اولم کلاس هشتم بود پسر عمه رفیقم بود که رفیقم معرفی کرد و بعدش فهمیدم پسر عمش هشت ساله نامزد داره که خلاصه نامزدش فهمید به من پیام داد بعدش فهمیدم پسره و رفیقم بازیم دادن و دیگه با رفیقم تا ۵ سال حرف نزدم با اینکه تو یک کلاس بودیم تو این ۵ سال و هم رشته بودیم
کات بعدیم هم که با ی پسر اشنا شدم هم سن بودیم خلاصه پسره تهدید میکرد باید بیای سر قرار وگرنه عکستو پخش میکنم من نرفتم و بلاکش کردم و پسره واسم دعا زد برگشتم سمتش التماسش میکردم تا ۳ سال دنبالش بودم کارم شده بود گریه هر روز که فقط برگرده اما اخرش بهم گفت دعا زدم برات ببخشید بعدا خوب میشی فقط نباید جلو چشمت باشم منم بلاکش کردم و سعی کردم از ذهنم خارجش کنم بماند که سر این قضیه ابروم تو فامیل رفت پسر عموم فهمید ابرومو برد رفیقا پسره خاستن بهم تجاوز کنن و نشد خدا نجاتم داد
کات بعدیم هم ی نفرو از ته دلم میخاستم که با دختر داییش بهم خیانت کرد و قسم خورده بود و اون قسم هاشو شکست رفت خودشم رفت منم دیگه با رفتنش کنار اومدم و پذیرفتم منو دوست نداره.