ولی خوب نباشید منو همسرم خیلی خوب بودیم و هستیم اما هیچ خیری تو زندگی مون ندیدیم و نمی بینم
تو دوران مجردی نه من دوست دختر داشتم نه همسرم بخاطر اعتقادات مون
تا این حد که دوستِ همسرم که یه اتاق تو دادمداریش داشته یه شب میاد دنبال همسرم که برن شب نشینی
همسرم همراهش میره و وقتی وارد اتاق میشه می بینه یه خانم که هیچ لباسی تنش نبوده تو اتاق بوده و همسرم سرش رو پایین میندازه میاد بیرون
دوستش میگه من اینو برای تو آوردم ولی همسرم قبول نمیکنه
من تا اون حدی خوب بودم که هرکسی هر مشکلی براش پیش میومد به من میگفت براش دعا کنم و میگفتن دعاهام در حقشون مستجاب میشه
الان که هردوتامون ازدواج کردیم همینطور داریم به پدر و مادرمون خدمت می کنیم و همه کارهاشون رو انجام میدیم چه من برای پدر و مادر خودمو همسرم، چه همسرم برای پدر و مادر خودش و من
ولی زندگی الانمون چه جوریه
نتیجه زندگی همسرم منم، یه زن که مریضی روحی و جسمی داره و تا اخر عمرش بچه دار نمیشه
و نتیجه زندگی خودم حسرت و بیماری ست
که همش تو فکر خودکشیم
چرا زندگی مون اینجوری شد😔