من وشوهرم ۸ماه قبل ازدواج باهم بودیم یه بار تو پارک قرار گذاشتیم نشستیم باهم صحبت کنیم شوهرم خیلی یهویی پهلوش گرفت وحالش بد شد من هول شده بودم افتاد روی سبزه ها اونقد نگرانش شدم درمانگاه نزدیک بود هر کار کردم نیومد نامحرم بودیم نمیشد بهش دست بزنم خلاصه کلی دراز کشید یکم بهتر شد پاشد که بره انگشترش گم شده بود میگفت یادگاریه خیلی دوسش دارم اونقد گشتیم نبود که نبود دیگه کفت من حالم بده نیرم خونه با بابام برم دکتر منم رفتم خونه دیدم انگشترش توی کیف منه بخدا معجزه بود آخه چطور اومده بود
توی کیفم ما جدا از هم نشسته بودیم زیپ کیفم بسته بود اصلا
شاخ درآوردم خلاصه بهش پیام دادم اونم خیلی خوشحال شد ولی هنوزم نفهمیدم چطوری اون انگشتر اومده تو کیفم الانم دارمش خیلی دوسش دارم عشقمون رو محکم کرد😊