بچه که بودم همیشه حصرت بود تو دلم. سن 7سالگی که همه تو کوچه بازی می کردن من تو خونه میسشتم اخه یه بار اونم تابستون من لباس بیرونی نداشتم. بپوشم لباس مدرسه ای پارسالمو پوشیدم رفتم. همه بچه ها تو کوچه مسخرم می کردن یه زره بزرگ شدم رفتم کلاس سوم یه روز زنگ تفریح معلمون از جیبش پول درآورد بهم داد گفت تو چرا خوارکی نمیخوری تو مدرسه همیشه دقت میکنم میبینم تو خوراکی تو دستت نیست روم نشد بگم مامان بابام برام نمیخرن گفتم میمونه خونه بزرگ شدم به بلوغ رسیدم مانتو نداشتم بپوشم برم کوچه خیابان میموندم خونه همیشه تو عروسی ها لباس های اینو اونو میپوشیدم دختر خالم لباس خونگی بیرونی میخرید دلشو که میزد من لباس اونو میپوشیدم خواستگار برام آمد خانواده ام نپرسیدن. چکاری. کارت چیه. زندگی چیه دادنم تو سن 16به یه آدم معتاد زندگیم انقدر بد بود که نمیتونستم. فرق بد. با بدبختی تشخیص بدم فاصله خواستگاریم تا عقد. 3روز بود طرف ما رسم پسر جهیزیه بگیر. شوهرمن هیچی نگرفت حتی کمد که لباس بزارم داخل. تا دوماه لباس هام تو سبد میزاشتم فرش های کهنه مادر شوهرمو انداختم تا شش ماه. شوهرم داشت ولی برای من خرج نمی کرد من لباس عروس نپوشیدم عروسی نگرفتن برام حامله که شدم تو خانواده ام کسی نگفت مبارک دوره حاملگیم پر از عصاب خورد کنی. دردرنج حصرت بود طلاهامو فروختم باغ خریدم من حامله بودم مادرشوهرم شوهرم یدونه ازمیوه های اون باغ بهم ندادن نه کادو زایمان گرفتم نه تبریک بعد زایمان بعد زایمان فقط عصاب خورد کنی قسمت شد یه شوهر بداخلاق. . ولخرج رفیق باز بچه ننه معتاد گیرم آمد خانواده ام همیشه برای داداشم سه مدل خوراکی میخریدن ببر مدرسه به من میگفتن. یا لقمه ببر یا پول نداریم بدیم بهت همیشه میگفت هرکی هرچی گفت انجام بده آبروی مارو نبری الان تو سن 18سالگی رفتارم زندگیم امیدم چهرم همه چیزیم با پیرزن 80ساله فرقی نداره. ببخشید طولانی شد