مادرم چند ماه بود شبا نمیخوابید از ترس همش میگفت یه چیزی میاد بالای سرم قلبمو فشار میده شبا داد میزد ما میگفتیم توهم زدی چیزی نیست ولی نه راست میگفت بیماری و اتفاقای عجیبی برامون میافتاد
منم خیلی اذیت میشدم رفتیم پیش یه آیتالله گفت سحرتون کردن ما هم باور نمیکردیم بعدش