بعد ها زیر نظر داشتیمش
هر وقت میومد خونه ما یا ما میرفتیم خونشون اوضاع بدتر میشد
همیشه یه چیزایی زیر لب میگفت نگاهش میکردی مشخص بود
تا اینکه چند روز پیش سر یه چیزی ناراحت شد
از اون روز به بعد منم دچارش شدم
الان دقیقا مثل مادرم نمیتونم شب نفس بکشم قلب درد دارم همش یه چیزایی تو خونمون میبینیم