---
**نوجوان و دریا**
در یک روز زیبا و آفتابی، نوجوانی با چشمان پر از آرزو و دلتپش به ساحل دریا نزدیک شد. نسیم خنک دریا موهایش را نوازش میکرد و صدای امواج، مثل یک موسیقی دلنشین، به گوشش میرسید.
نوجوان به دریای بیکران نگاه کرد. آبهای آبی و شفاف دریا، آسمان را مثل یک آینه در خود منعکس میکردند. او احساس کرد که دریا مثل کتابی پر از قصهها و رازهاست که هر موجش، داستانی جدید دارد.
با قدمهایی آرام، روی شنهای طلایی ساحل قدم گذاشت. هر رد پایی که از او باقی میماند، نشانهای از حضورش بود. دریا برای او نمادی از آزادی و بیمرزی بود؛ جایی که میتوانست با خیالهایش پرواز کند. هر قطره آب، مثل جواهری درخشان، آرزوهای نوجوان را به خود میخواند.
نوجوان با شوق به آبهای سرد و زلال دریا نزدیک شد. هر موجی که به پاهایش میخورد، مثل نجوای مادر طبیعت بود. او احساس کرد که دریا به زبان خود با او حرف میزند و از اسرار پنهان خود پرده برمیدارد.
در دل دریا، نوجوان چشم به دوردستها دوخت؛ جایی که آسمان و دریا به هم میپیوستند و افقی از امید و آرزو را برایش به تصویر میکشیدند. او با خود فکر کرد که زندگی هم مثل دریاست؛ پر از امواج تلاطم و آرامش، پر از زیبایی و چالشهای بیپایان.
نوجوان با لبخند و دلی پر از شور و عشق به ساحل بازگشت؛ آگاه از اینکه دریا همیشه منبع الهام و نیروی او خواهد بود.
---
امیدوارم این انشا به دل شما بنشیند و مناسب سطح کلاس هشتم
باشد. نظرتان چیست؟