اولا که بگم زنداداشم دخترخاله
داداشم گفت باید همه خانوادشو دعوت کنید و بسیار پرجمعیتن
مثلا خانوادشون نزدیک ۳۰ تا ۳۵ نفره همه خواهر و برادرانش با بچه ها.
خلاصه که همشونو دعوت کردیم ولی هیچکدوم نیومدن هیچکدوم
حدود دوماه پیش یکی از دامادهاشون تو تصادف فوت کرده بود شاید بابت اون بود یا هرچیزی نمیدونم ولی در کل دوماه گذشته بود از اون ماجرا. و ما قرار عقد گذاشته بودیم اون فوت کرد به احترام اونا صبر کردیم دوماه بعد عقد کردیم.
حتی یه بزرگتر به نمایندگی از همهشون نیومد که فقط حضور داشته باشه، و ما از کلی مهمونای دیگمون زده بودیم تا اینارو به خاطر زنداداشم بگیم
خود زنداداشم هم از اول تا آخر مجلس با حجاب کامل(عروسی خواهر برادراش با لباسهای خوب و آرایشگاه خفن) بدون آرایش با قیافه نشست یه گوشه و اونقدر تو قیافه بود که فامیلای پدرم که با مادرم بد بودن رفته بودن پیشش از مادرم غیبت میکردن.
مامانم هرچی رفت پیششون گفت بیا یکمبرقص اصلا اصلا از جاش تموم نخورد و یه چیزی گفت پشت سر مامانم همه بهش خندیدن. ولی نفهمیدم چی.
الان فکر میکنم اون مرد غریبه دامادشون واسش مهم تر بود تا ما، تا برادرشوهرش.