2777
2789
عنوان

یک لحظه نگاهم کن 💜💜💜

| مشاهده متن کامل بحث + 9667 بازدید | 1548 پست
سلام قبول باشه دوست عزیز🤍در پناه امام زمان عج🤍

مرسی عزیزم،همچنین.♥️✨

پریاهستم🌸دختری از شمال با ریشه‌های ترک. زیبایی‌ام از ترکیب دلربایی شمالی و جذابیت ترک‌ها نشأت می‌گیرد. لبخندم گرمای دل‌انگیز فرهنگ‌های مختلف را به همراه می‌آورد. هر روز با افتخار از هویت دوگانه‌ام الهام می‌گیرم و به آن می‌بالم.                 

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

بپرس؟همین جا

🕋📿🕌✅🕋🕋🕋📿🕌🕋سلام عزیزان خانم 🕋🕌📿✅☪️🕋خدا🕋🕋🕌📿🕋🕋را🕋🕌📿✅☪️🕋شکر🕋🕋🕌🕋خوبین امیدوارم خدااهل بیت خداشکراائمه اطهارماررهانم عمه خانم خانم خانم دخورخانم خانم خانم خانم عمه خانم دخورخانم مادرخانم مادر مادرخانم مادرمادرخانم عمه دخورخانم دخترخانم خانم عمه دخترخانم خانم مادرخانم خانم مادرخانم مادرهمگی الله و خداشکراهمگی الله خداشکرت امام زمان پیامبرقرآن ببخشه سوال نامرتبط داخل تاپبک مربوط به ایشان میپرسم میخواستم ببینم اگر به سوالات شرعی مسلط هستید اگرداخل اینستاگرام سکانس هایی که ازفیلم هاسریال هامیگذارن باتوجه به اینکه میگن اگرلاضی نباشه طرف حرامه اون پیج هایی که فیلم و سریال هاراپوشش میدن سکانس میزارن یاکامل اگرنگاه کنم گناهه یا حرامه اگرکسی دیگه هم‌میدونید بگیدممنون درپناه الله و آل الله و الله و خدا🕋🕌📿☪️✅🕋🕋🕌📿🕋

حضرت آیت‌الله سید محمد کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود. علمای نجف دربارة عظمت پدر ایشان حضرت آیت‌الله سید مرتضی کشمیری می‌گفتند، اگر ایشان ادّعای نبوت می‌کرد نمی‌توانستیم ردّ بکنیم. ایشان اهل چنین ادّعاهایی نبود و علمای نجف برای بیان عظمت معنوی ایشان چنین می‌گفتند. ایشان ارتباط فوق‌العاده‌ای با حضرت حقّ، داشت و معجزات و کرامات عجیب و بسیاری از ایشان نقل شده است. داستان‌های محیّرالعقولی که بعضی از آنها را به خاطر دارم. آیت‌الله سید مرتضی هم همین‌طور بود. معروف و مشهور بود که در نجف، فقط شب‌های جمعه از خانه بیرون می‌آمد و به حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف می‌شد و تا قبل از اذان صبح به منزل باز نمی‌گشت. ایشان چیزی از کسی قبول نمی‌کرد. مجتهدی مسلم و خیلی مورد توجه همگان، امّا کاملاً منزوی بود. از خانه بیرون نمی‌آمد و چیزی از بازار نمی‌خورد. خودش آردی در منزل تهیه می‌کرد و به نانوای متدیّنی می‌داد که برای ایشان این نان را می‌پخت. خطّش خیلی زیبا بود. تابلوهایی را با عبارت «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» می‌نوشت و به پسرش می‌داد. او هم آن تابلوها را چاپ می‌کرد و می‌فروخت و پولش را به پدر می‌داد. پدر هم زندگی خود را با آن اداره می‌کرد. آن وقت ایشان استاد اخلاق ما بود. من به خدمت ایشان می‌رسیدم. خودشان مکرّر به بنده می‌گفتند: «به یک حمد خواندن، مرده زنده می‌کردم». یکی از دفعاتی که به دیدار ایشان رفته بودم، از ایشان اسم اعظم را خواستم. ایشان ندادند ولی گفتند اگر اسم اعظم را می‌خواهی به در خانة امام زمان(ع) برو و از این اسم شریف: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» نگذر. این اسم اعظم حق است، به آن توجه داشته باش. به دنبالش این ماجرا را برای بنده تعریف کردند که، سفری به خراسان رفته بودم. در مسیر برگشت از تهران به قم رفتم تا یکی از آشنایان و بستگان را ببینم و بعد به عراق بازگردم. در نیمه شبی که هوا سرد بود، اتوبوس مرا جلوی صحن حضرت معصومه(س) پیاده کرد. من هم پیاده شدم. امّا من پیرمرد هشتاد و پنج ساله با چمدان و ساک کجا بروم؟ من که آدرس را بلد نیستم و کسی هم نیست که از او نشانی را بپرسم. مقداری ایستادم، دیدم خبری نشد. با خودم گفتم ما که صاحب و ملاذ و ملجأ داریم. بهتر است از ایشان استمداد کنم. می‌گفت، ساک را به یک دست گرفتم و عصا و چمدان را هم به دست دیگر. چشمانم را بستم و در پیاده‌رو به طور مرتب می‌گفتم: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» مکرّر این اسم را تکرار می‌کردم و راه می‌رفتم. یکدفعه سنگین شدم و بعد از آن نگاه کردم و دیدم بر در یک خانه‌ام. نگاه کردم، دیدم اسم همین اقوام ما بر در نوشته است. در زدم، آمد و دیدم خودش در را باز کرد و متحیرانه از من پرسید، چطور و با چه آمدی؟ گفتم آمدم دیگر و به داخل خانه رفتم.


اسم حضرت بقیـةالله(ع) اسم اعظم حضرت حقّ است. در گرفتاری‌های روحی، معنوی، جسمی، مادی توجه و توسّلتان به این اسم شریف باشد. خدا شاهد است بنده مکرّر گرفتاری‌های مختلفی داشتم مخصوصاً در فشارها و ناراحتی‌های خارجی با این ذکر نتیجة قطعی گرفته‌ام. ذکر «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» را یادداشت کنید و در مواقع گرفتاری متوسّل و متوجه به حضرت بقیـةالله ـ روحی له الفدا ـ بشوید، ان‌شاءالله نتیجه قطعی خواهید گرفت. این ذکر، عدد هم ندارد و ایشان به من عدد نفرمودند که برای جواب گرفتن چند بار آن را تکرار کنم. لازم است مرتب آن را تکرار کنید و همین طور بگویید.

کاربر آقا

🕋📿🕌✅🕋🕋🕋📿🕌🕋سلام عزیزان خانم 🕋🕌📿✅☪️🕋خدا🕋🕋🕌📿🕋🕋را🕋🕌📿✅☪️🕋شکر🕋🕋🕌🕋خوبین امیدوارم ...

برای ی سوال ساده نیاز به این همه الله شکر دختر و عمه و ....نبود کلا اینستا جالب نی نرو بعدم جواب سوالت نه اشکال نداره ی سکانس مهم نی

این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.


حاجی نوری می گوید:


جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:


در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.


در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.


گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟


گفتم: والله راه را نمی دانم.


فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.


باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.


فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.


پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!


گفتم: تا صبح اینجا هستم.


فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.


فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:


شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.


او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!


و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.

کاربر آقا

این قضیه را که مربوط به مرحوم ابوی است در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی بخاطر آنکه در این کتاب هم یادی از آن مرحوم بشود دوباره آن را نقل می کنم امید است خوانندگان محترم برای ایشان طلب رحمت از خدای تعالی بنمایند.


پدرم مرحوم آقای «سید رضا ابطحی» این قضیه را مکرر نقل می کرد و من و دوستانش مکرر از او این قضیه را شنیده بودیم او می گفت:


جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود، خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و به یکی از ییلاقات اطراف مشهد، به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به مایون بالا برویم، آن زمان وسائل ماشین برای آنجا نبود سه عدد الاغ کرایه کردیم، که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم بود، صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود همراه ما پیاده می آمد تقریبا حدود سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف مایون بالا می رفتیم او از دور فریاد زد که به طرف مایون پائین بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که: مقصد ما مایون بالا است وقتی اول رودخانه ی مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا»، زیر درختهای انبوه در رودخانه راه بود رسیدیم، خودش را بازحمت بما رساند و جلو الاغها راگرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را بکناری بست و گفت باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید!


هر چه مادرم تقاضا کرد که مارا به مایون بالا برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی بتو می دهیم قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود دست به جنایتی بزند ،مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود!


هواتاریک شدآنهم زیر درختان انبوه ،چشم چشم را نمی دید اضطراب مادرم بحدی شد که من و خواهرم رابشدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید؟ ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم یا جداه ، که ناگهان از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آمد که در آن تاریکی ما تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدیم و حتی فراموش نمی کنم که عمامه سبزی به سر و قبای راه راهی به تن داشت .


بدون آنکه ازما سؤالی بکند، و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب ذریه پیغمبر (ص) را در میان رودخانه مضطرب و سر گردان کرده ای؟ با آنکه آن آقا بصورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت!


آن جوان بی ادبیکه بعد ها معلوم شد در مایون کسی را اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت وآزار وارد کرده بود بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و فرار کرد آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و باو فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و بمقصد برسان او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد .

کاربر آقا

مادرم گفت: آقا باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.


فرمودند: من تا مقصد با شما هستم آقا در راه همه جا باما بود و ما کاملاًغافل بودیم که شب است و مانند روز راه خود را می بینیم. منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند رسیدید؟


گفتیم: بله آقا متشکریم، مادرم یقین کرده بود که آن آقا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است).


مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا، کسی جواب نداد بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه ما خصوصیات او را می دیدیم، چگونه او از سیادت ما اطلاع داشت؟ چگونه از جریان کار ما خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست؟!


منظور پدرم از نقل این قضیه غالبا این بود که سیادت ما را اثبات کند زیرا آن آقا به آن جوان فرموده بود نانجیب ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی الله علیه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران کرده ای؟


ابوی و مادرش یقین کرده بودند که آن آقا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است.

کاربر آقا

استاد معظم، دانشمند گرانقدر حضرت حجةالاسلام و المسلمین جناب آقای حاج سید حسن ابطحی، موسس کانون بحث و انتقاد دینی مشهد مقدس، صاحب تألیفات گرانقدری چون:«پرواز روح»، که از دوستان نزدیک مولف بزرگوار است در کتاب پرارج: «ملاقات با امام زمان علیه السلام». چنین می‏نویسد:


در سال 1353 هجری شمسی که به مدینه منوره مشرف شده بودم نیمه شبی که شهر مدینه کاملا خلوت بود و ساختمانهای قسمت باب السلام را خراب کرده بودند و هنوز سابیانهای فعلی آن قسمت را نساخته بودند.


میدان وسیعی که از دیوارهای حرم تا خیابان مقابل مسجد غمامه امتداد داشت وجود پیدا کرده بود و من در خدمت آقای حاجی خادمی چون در آن آخر شب هنوز درهای حرم را باز نکرده بودند پشت دیوارهای مسجد النبی صلی الله علیه و آله نشسته بودیم و ایشان طبق معمول که دائما بیاد مولای خود هستند و همیشه سخن از آن حضرت می‏گویند و اظهار عشق به آن وجود مقدس می‏نمایند آن شب هم از هر دری درباره حالات حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء سخن به میان آورده بودند و اظهار علاقه به آن حضرت می‏نمودند، ضمنا گفتند: از شما سوالی دارم؟


گفتم: بپرسید.


گفتند:آیا ممکن است حضرت بقیة الله ارواحنا له الفداء در مدینه منوره منزلی نداشته باشند؟


گفتم: چرا ممکن نباشد لازم نیست که آن حضرت در هر شهری خانه‏ای داشته باشند بخصوص با توجه به اینکه خانه دوستانشان متعلق به ایشان است.


معظم له گفت: نه من معتقدم که آن حضرت در مدینه منوره خانه‏ای دارند.


گفتم: آن خانه کجاست؟


فرمود: اگر من خانه‏ی آن حضرت را می‏دانستم که اینجا نمی‏نشستم؟ (من می‏دانستم که وقتی این حالات برای محبین آن حضرت پیش می‏آید با مختصری پیگیری می‏توان استفاده‏های زیادی نمود لذا گفتم:)


من اگر این اعتقاد را می‏داشتم یعنی معتقد بودم که حضرت بقیةالله ارواحنا له الفداء در مدینه منوره خانه‏ای دارند در این چند روزی که در مدینه بودم تمام درهای خانه‏های مدینه منوره را می‏زدم و از اسم صاحب منزل سوال می‏کردم تا خانه آن حضرت را پیدا کنم، و اضافه کردم که اگر این عمل با جدیت و پشت کار داشتن صحیحی انجام بشود نهایت پنج الی شش روز بیشتر طول نمی‏کشد تا آنکه انسان خانه آن حضرت را پیدا می‏کند مگر مدینه چه قدر خانه دارد و این مدت زحمت و خجالت کشیدن احتمالا از مردم فحش و ناسزا شنیدن برای رسیدن به این هدف مقدس ارزش دارد.


و حال آنکه من معتقدم غیرت و لطف و محبت حضرت بقیة الله‏ ارواحنا له الفداء اجازه نمی‏دهد که دوستش برای رسیدن به او تا این حد زحمت و خجالت بکشد و طبعا نمی‏گذارند پس از یکی دو در خانه زدن بیشتر معطل شوید و خانه را به شما نشان می‏دهند.

کاربر آقا

ولی چون من معتقد نیستم یعنی یقین ندارم که آن حضرت در مدینه منوره خانه‏ای داشته باشند این عمل را انجام نداده‏ام.


خلاصه به قدری در این باره با معظم له حرف زدم که ایشان در همان نیمه شب از جا برخاست و ایستاد من هم ایستادم و متحیر بود که از کجا و از کدام طرف شروع کند، و به اطراف نگاه می‏کرد، من در هر لحظه منتظر لطفی از طرف حضرت بقیة الله ارواحنا له الفداء ‏بودم.


ناگهان در صورتی که در سراسر میدان وسیع پرنده‏ای پر نمی‏زد همه مردم در خانه‏ها به خواب بودند سکوت عجیبی همه را جا گرفته بود صدائی از خیابان مقابل مسجد غمامه به گوش می‏رسید که شخصی به زبان فارسی صدا می‏زند «از این طرف. از این طرف» ما به طرفی که صدا می‏آمد نگاه کردیم از دور شخصی را که نمی‏توانستیم خصوصیات قیافه و لباسش را تشخیص دهیم دیدیم که ظاهرا ما را صدا می‏زند.


آقای حاجی خادمی گفتند: ما را به طرف خانه ولی عصر ارواحنا له الفداء صدا می‏زنند و اشک از دیدگانش جاری شد و بدون معطلی به آن طرف حرکت کردند.


من که در این جریانات خیلی دیر باورم با خود گفتم: حتما یکی از ایرانی‏ها خیال کرده که ما رفقای او هستیم و راه را گم کرده‏ایم او ما را به آن طرف صدا می‏زند و راهنمایی می‏کند ولی آن شخص پس از آنکه ما را صدا زد به طرف کوچه‏هایی که در آن حدود بود رفت و ما دیگر او را ندیدیم.


آقای حاجی خادمی در طول راه تا محلی که آن شخص ایستاده بود می‏فرمود استشمام عطر عجیبی می‏کنم.


بالاخره پس از ده دقیقه به آن محل رسیدیم ولی باز در آن محل سر سه راهی متحیر بودیم که باید از کدام طرف برویم.


این تردید چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای موتور دنده‏ای قویی آرامش خیابان را به هم زد و موتور سواری از انتهای خیابانی که مقابل مسجد غمامه است پیدا شد وقتی که به ما رسید از سرعتش کاست و توقف کوتاهی نزد ما کرد و اشاره به خیابان فرعی که پشت فندق الحرم است نمود و به زبان فارسی گفت:


«از این طرف.. از این طرف..» و با سرعت از ما دور شد.




در این جا من هم می‏خواستم کم کم احتمال بدهم که این راهنمایی‏ها طبیعی نیست.




زیرا اگر فرد اول به حسب تصادف آن صدا را زده بود، دیگر این موتوری که معمولا ایرانیها در مدینه موتور سوار نمی‏شوند عادی نبوده به خصوص که این موتور سوار نزدیک ما توقف کرد و ما را دید و ممکن نیست که ما را با رفقای خودش اشتباه کرده باشد.




به هر حال آقای حاجی خادمی با اشک ریزان و ذکر یا صاحب الزمان ارواحنا له الفداء به طرف آن خیابان فرعی به راه افتاد من هم بهت زده با ایشان می‏رفتم هنوز ده قدمی بیشتر در آن خیابان نرفته بودیم که دیدیم جمعی حدود ده نفر جوان اطراف مرد با شخصیتی را که لباس عربی در برداشت گرفته بودند و سخنان او را گوش می‏دادند

کاربر آقا

و خوب روشن بود که از خانه‏ای تازه خارج شده‏اند و می‏خواهند به جایی بروند و آهسته و آهسته به طرف ما می‏آمدند وقتی به ما رسیدند آن مرد بزرگوار و با شخصیت نگاهی به ما کرد و گفت (سلام علیکم) ما جواب دادیم ولی این سلام و آن نگاه به قدری دلربا بود که ما را مبهوت کرده بود.




حاجی خادمی به دیوار تکیه زده بود و اشک می‏ریخت و پشت سر آنها نگاه می‏کرد من به فکر افتادم که ببینم آنها از کجا بیرون آمده‏اند وقتی به پشت سر نگاه کردم دیدم چراغ خانه‏ای روشن است و کاملا مشخص است که آنها از این خانه بیرون آمده‏اند در منزل چوبی بود و به جای شیشه روی در میل گردهایی به فاصله سه انگشت از هم جدا نصب شده بود.




خانه کاملا قدیمی و بدون تشریفات ظاهری بود داخل منزل پشت در چراغی روشن بود و شخصی که ظاهرا خادم آن خانه بود زیر آن چراغ ایستاده بود.




بالای در خانه تابلویی نصب بود و چراغ نسبتا پر نوری روی آن تابلو روشن شده بود که کاملا تابلو و مقداری از سطح خیابان را منور کرده بود.




روی این تابلو با خط طلائی برجسته‏ای نوشته شده بود:




«منزل المهدی الغوث»




البته ترتیب نوشته باین نحوه بود که کلمه «منزل» بالای تابلو قرار گرفته و در سطر دوم کلمات «المهدی - الغوث» به همین نحوه که اینجا نوشته شده قرار داشت وقتی آقای حاجی خادمی این تابلو را دید یقین کرد که با سهولت به مقصد و هدف خود رسیده و خانه پرنور حضرت بقیة الله ارواحنا له الفداء را پیدا کرده است و لذا او پشت در خانه مختصری نشست ولی من هنوز می‏خواستم از موضوع بیشتر تحقیق کنم خود را پشت میل گردهای آن در چوبی رساندم و از مردی که زیر چراغ در داخل منزل ایستاده بود به زبان عربی پرسیدم:




صاحب البیت فیه.




یعنی صاحب خانه در خانه است او با کمال محبت با لبهای متبسم به من جواب داد و گفت «الان راح» یعنی همین الان تشریف برد.




من دانستم که آقایی که با جمعی در خیابان می‏رفتند صاحب خانه است و نامش مهدی است و لقبش الغوث است ولی آیا حقیقتا او حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان علیه السلام بوده یا شخص دیگر به حسب تصادف با این نام و لقب در اینجا زندگی می‏کند؟




خلاصه پشت آن در نشسته بودیم کم کم مستخدم آن خانه چراغ داخل منزل را خاموش کرد و مثل آنکه رفت بخوابد.




ولی من در باطن آن چنان دچار طوفان فکری عجیبی شده بودم که نزدیک بود قالب تهی کنم با خود می‏گفتم مگر می‏شود مثل منی لیاقت به این فیض عظمی پیدا کند.




از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتور سوار به فارسی ما را راهنمایی کرد و دیگر آنکه معمولا اهل سنت نام مهدی از روی خود نمی‏گذارند و حتی شیعیان مدینه هم از باب تقیه کمتر این نام مقدس را دارا هستندشکم رابه یقین بسیارنزدیک کرد


السلام علیک یاحجت بن الحسن

کاربر آقا

مسجد جمکران جایگاه عشاق و محل دیدار با امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است.


آیا می دانید این مسجد با عظمت و پر معنویت چگونه ساخته شد؟ چرا پایگاه و مرکز ملاقات با حضرت بقیه الله (علیه السلام) گردید؟!


این مسجد بیش از هزار سال قبل، به عنوان دفتری برای آنکه یک روزی در قم حوزه ی علمیه تشکیل می شود و باید نوکران و جیره خواران آن حضرت در جائی با آن آقا ملاقات روحی و معنوی داشته باشند و عرض ارادت کنند افتتاح گردید.


امروز این مسجد، بزرگترین محلی است که مردم تنها به یاد امام عصر عجل الله تعالی له الفرج در آن جمع می شوند و از آن سرور، حاجت می گیرند.


اگر بخواهیم تنها تشرفات و ملاقاتهائی که در این مسجد مقدس رخ داده، بنویسیم شاید صدها جریان و حکایت جمع آوری شود ولی چه کنم که بعضی از آنها را صاحبانش راضی نبودند که نقل کنم و بعضی چون مربوط به زندگی خصوصی شان بود نمی توانستم افشاء نمایم و بعضی جزء اسرار آل محمد (علیهم السلام) بوده که نباید آشکار شود. و بالاخره بعضی از آنها هضمش برای مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال این مسجد که امروز مورد توجه زوار است و تا چند سال قبل مکرر اتفاق می افتاد که حتی شبهای جمعه، جز چند نفر معدودی در آن بیتـوته نمی کردنـد، میعـادگاه یاران و دوستان و خدمتگزاران حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می باشد.


ضمنا باید متذکر این نکته شد، که بعضی از دشمنان دانا، یا دوستان نادان که می خواهند اهمیت این مسجد مقدس را تضعیف کنند می گویند: این جریان در خواب واقع شده و «حسن بن مثله» این مطالب را در خواب می دیده است، ولی در تمام کتابهائی که این حکایت را نوشته اند تصریح شده که جریـان در بیـداری واقـع شـده و هیچ قسمتش در خواب نبوده است.


اصل قضیه این است


در کتـاب بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۲۳۰ و کتاب «تاریخ قم» و کتاب «مونس الحزین» و کتاب «نجم الثاقب» نقل شده است.


شیخ عفیف و صالح «حسن بن مثله جمکرانی» فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳[۳] هجری قمری در منزل خود در قریه ی «جمکران» خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی (علیه السلام) تو را می خواهند.


من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم و خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمی داشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدائی آمد که به من می گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم.


و بالأخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائی از همانجا آمد، که می گفتند: در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.


وقتی به در خانه آمدم، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند و به من «مرحبا» گفتند.


من در خدمت آنها به همان جائی که الآن مسجد جمکران است، رفتم.


خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهائی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن بالشها تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!


این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است.


آن پیرمرد که حضرت «خضر» (علیه السلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود:


«حسن مثله» می روی به «حسن مسلم» می گوئی تو چند سال است، که این زمیـن را آباد کرده و در آن زراعت می کنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم!

کاربر آقا

و به «حسن مسلم» بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه ی زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولی تو تنبیه نشدی و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا کند که فکرش را نکرده باشی.


من گفتم: ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد.


فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد «سید ابوالحسن» برو و بگو: با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته ی این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه ی مخارج مسجد هم از «رهق» به ناحیه ی اردهال که ملک ما است[۴] بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند.


و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است، به این ترتیب:


در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه «قلْ هوالله احد» و تسبیح رکوعها و سجودها هر یک هفت مرتبه است.


و دو رکعت دوم را به نیت نماز صاحب الزمان (علیه السلام) بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره ی حمد جمله ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صدبار بگویند و تسبیح رکوعها و سجودها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود: «فمن صلیهما فکانما صلی فی البیت العتیق» یعنی: کسی که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسی است، که در کعبه نماز خوانده است.


وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است همان جائی است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.


به هر حال حضرت بقیه الله (علیه السلام) به من اشاره فرمودند که: مرخصی، من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:


در گله ی گوسفندان «جعفر کاشانی چوپان» بزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد، بدهی خدای تعالی او را شفا می دهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفی و چهار علامت دیگر در طرف دیگر او است.


باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:


ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است).


به هر حال مرتبه ی سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی المنذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان (علیه السلام) باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهائی بود که در آنجا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه ی آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند.


اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟


گفتم: بله.


گفتند: «سید ابوالحسن» از سحرگاه منتظر شما است.


من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می آید، هر چه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنی من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

کاربر آقا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  10 ساعت پیش
توسط   domino18  |  9 ساعت پیش