اسی منم پسر عمم رو دوست داشتم عاشقش بودم و یک طرفه هم بود، اون حس منو نداشت اصلا
خیلی بده ک من بهش اعتراف کردم
به همه فامیل گفت خیلی ضربه خوردم ازش، هیج موقع حلالش نمیکنم.زمانی ک دیگ همه چی تموم شد و ولم کرد خیلی داغون شدم خیلی
چ شبایی ک گریه نکردم نمیدونم چرا وقتی تاپیک تورو دیدم یاد اون افتادم
، الان ک از دور دارم واقعیتش رو نگاه میکنم میبینم یه پسر همه کاره و بی خانواده ای هست، یه زمانی فک میکردم ک اگر باهاش ازدواج کنم خوشبخترینم ولی الان بهش فک میکنم پشتم میلرزه ک خداراشکر ک زنش نیستم گرچه با شوهرمم احساس خوشبختی ندارم چون مریض هستش
کاش یه روزی آرامش سهم دل من بشه