داستان زندگی

منم تصمیم گرفتم مهرمو ببخشم و برم از خونش

اومدم و از اون روز پیام نداد حتی بعد یه مدت پیام داد میخوای جدا شی یا نه منم دیگه جوابشو ندادم چون دلمو بد شکست بهم گفت تو زشتی شبیه خر میمونی

بعدم که دادخواست طلاقو اینا اینم یک درصد تلاش نکرد برگردیم بهم من باز التماسش کروم اما فایده نداشت 

و وقتی تو دوران طلاق بوریم یکیو میدا کردو رل زد باهاش خاستگاریشم رفت استوریای عاشقانه و فلان میزاشت

موند و ما جدا شدیم منم چون خیلی دوسش داشتم بازم پیام دادم که حدا نشیم برگردیم

اما اون منو نخواست و رفت فقط بخاطر یه چیز چرت

خودم ۱۸ سالمه اون ۲۵ 

خیلی حالش خوبه میبینم میشنوم

الان اما یه موضوع مهمتر هس اینکه هرکاری میکنم از دلم نمیره مهرش خیلی دوسش دارم باورم نمیشه اصلا که اون عوض شد

خاستگار برام اومده ۱۵ سال ازم بزرگتره خیلی ردش کردم اما ول نمیکنه منم دلم میش شوهر سابقمه درحالی که اون منو به پشمشم حساب نمیکنه

بنظرتون چیکار کنم اشتباه کردم جدا شدم یا نه ازدواج با این فاصله سنی غلطه یا درست

اخه خوبیاییم داشت محبت میکرد اما خرابش میکرد بازم

نمیدونم وابستگیه عشقه تو چشمم یدونس تا الان ۴ تا خاستگار رد کردم هرکاری میکنم نمیره از دلم میدکنم احمقم وای بخدا دست خودم نیست اخه بهم میگفت دخترم بغلم میکرد  ادعای دوست داشتن میکرد میگفت بری میمیرم ولی زود حایگزین کرد میدونی فقط دخترم گفتناش نمیره از یادم دارم دیونه میشم همش میگم نکنه اشتباه کردم تازه همشم حالش خوبه اونی که روزگارش سیاس منم انگاروخدا داره از کمر من میزنه

عوضی یهو ول کرد همه چیو

من دارم میپاشم از دورن نمیدکنم چیکار کنم از ذهنم و قلبم بره به بدیاش فک میکنم بازم نمیشه

هرکاری میکنم نمیتونم به خودم بقبولونم که دوسم نداره میگم نه اون قبلا دوسم داشت اما بعد با خودم میگم اگه دوسم داشت چرا کتکم میزد ولی بازم این قلب من نفهمه حالیش نیس دارم دیونه میشم واقعا هر روز کلی فکرو خیال میکنم