۲۸ سالمه و شاغلم روزای آفم واقعا عذابه برام بس جو خونه بده
دم به دقیقه چنان پدرو مادرم بهم میپرن و دعوا میکنن که قلبم میاد تو دهنم
مثلا صبحی خواب بودم صدا جیغ و غرغر مادرمو شنیدم بعد پشت بندش داد بابام
با تپش قلب و لباس نامرتب از اتاق پریدم بیرون ببینم چشون شده
دیدم مادرم میگه شیر ابو سفت بسته بابات بزور باز میشه😐
این یه نمونشه
تازه بعد هر دعوا تا ساعتها هرکدوم تنهایی برا خودشون غر میزنن بلند بلند و آه میکشن
با منم خیلی بدرفتاری میکنن ولی دیگه از جواب دادن و جنگیدن خسته شدم همش سکوت میکنم حرص میخورم ، نصف سرم موهام سفید شده 😔 حتی نمیزارن ازدواج کنم