داشت داستان ازدواجشو تعریف میکرد میگفت ما تا موقع شب عروسی شوهرمونو نمیدیدم مثل این که نبودیم تا عقد خوندن تو بغلش بریم(منو میگفت) بعد مادرشوهر و خواهر شوهرم خندیدین
ناراحت شدم همیشه باهام خوب بود مادربزرگش نمیدونم چرا اینجوری گفت الانم خونشونم دلم میخواد دیگه نیام اینجا