2777
2789
عنوان

داستان الروادی نصفه شب(جنه روستامون)

| مشاهده متن کامل بحث + 362 بازدید | 58 پست
خونه که خوبه من ته یه بخش بیمارستان که بخش کامل خالی بود پر از اتاق های خالی و راهرو تاریک تو یه اتا ...

سه طبقه فاصله داشتم با خونوادم😐😂تو دیگه کی هستی🤩

اولش با خاموش روشن کردن چراغ آشپزخونه شرو شد بعدش اومد سراغم بعدترش وضعیتم خیلی وخیم تر شد تب شدید میکردم از ترس نمیخوابیدم شبا که نیان تو خوابم چون اون لحظه ای که خواب میری میان سراغت قشنگ خودمو میدیم مامانم شبا کنارم بیدار میموند میدیدمش اونارم میدیدم 😑دفعه آخری با یه پیرزن اومده بود نشسته بودن طرف پای مامانم نمیتونستمم بیدار شدم 

میدیدم مامانم داره نگام میکنه دسته میکشه رو موهام ولی نمیتونستم بیدار شم😞😮‍💨🤣خدا نیاره اون روزارو 🌹

سه طبقه فاصله داشتم با خونوادم😐😂تو دیگه کی هستی🤩اولش با خاموش روشن کردن چراغ آشپزخونه شرو شد بعدش ...

سه طبقه زیاده خدایی

وای چه حس بدی . شبیه بختک افتادن بوده. چطوری از دستشون راحت شدی 

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

سه طبقه زیاده خداییوای چه حس بدی . شبیه بختک افتادن بوده. چطوری از دستشون راحت شدی

بختک خوبه من زیاد روم بختک میوفتاد راهشو پیدا کردم انگشت پاتو تکون بدی بیدار میشی یکیم اینکه طاق باز نخوابی.

یه روحانی تو مسجد شهرمون دعایه ترس مینوشت گرفتن آوردن گذاشتم زیر بالشم دیگه پیداشون نشد😐🌹


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792