خلاصه یکم که اوضاع مالیش رو به راه شد اومد خاستگاریم .بالای منم خیلی سعی کرده بود یه ایرادی ازش پیدا کنه ولی از هر کسی تحقیق میکرد جز خوبی چیزی نمی شنید .گذشت و ما عقدر کردیم و محرم شدیم .
اون شب پیش من موند خونمون .و بلاخره ما به هم رسیدیم .
خیلی روزای خوبی داشتیم .خیلی اختلاف هم داشتیم مخصوصا رو حجاب من .
منم خیلی به حرفش گوش نمیدادمدخیلی دیونش میکردم .سر همینم دعوا زیاد داشتیم .ولی تهش بازم همو خیلی دوست داشتیم .از وقتی عقدر کردیم تا حالا شیش سالی میگذره .
شوهر منم مثل همه مردان نکات منفی داره نمیشه گفت نداره مثلا این که تو دعوا بد دهن میشه و حرفایی می نه که دل آدم میشکنه .
ولی خودش آروم که میشه میاد از دلم در میاره .
منم بدی هوایی دارم که سعی دارم کمشون کنم .
اما در کل با همه این دعوا ها و آشتی ها .همو خیلی دوست داریم .
اون زبونی نمیگه .ولی واقعا از حرکتاش از این که خیلی هوامو داره میفهمم .