2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نیومد دنبالم دنبال سرویس مدرسه میومد تا دم خونه بعد که من میرفتم خونه اونم می‌رفت خونشون .هر روز این کارو میکرد دیگه منم زنگای آخر انگار خودمم منتظرش بودم .میومد ولی کلامی حرف نمی‌زد فقط دنبالم نیومد .

جوری شده بود اگه یه روز نمیومد دمق میشدم .انگار همین که به نفر هست بهم توجه می‌کنه و حواسش بهم هست خیلی حس خوبی بهم میداد 

این پسر همسایه بر عکس قبلی خیلی سر به زیر بود و بچه مثبت .از اون بسیجیاش که در تعجب بودم چجوری دنبال منه .

جالبش اینه میدونست من با دوستش دوست بودم  بازم بود .

 حتی پشت موتورش اول اسم منو زده بود خیلی حس خوبی بهم میداد این توجه منی که از محبت پدر محروم بودم .نه این که بابا نداشته باشم اما پدرم اصلا محبت نداشت .

همش منتظر بودم که یه قدم بزرگ ترشی برداره یه روز که میاد دم مدرسه بهم شمارشو بده ولی نمی‌داد .آخرش یه بار که داشتم از کوچه رد میشدم برم بیرون یه دختری منو صدا زد برگشتم منتظر شدم بهم برسه .اومد خودشو معرفی کرد و گفت من دختر خاله پسر همسایتون فلانی هستم ازم خواسته بیام و به شما بگم که من شمارو دوست دارم نیت بدی هم ندارم قصدم خیره ولی الان شرایط ازدواج ندارم دنبال کارم .

اگه اشکالی ندارد با هم در ارتباط باشیم حتی شده هفته ای یه بار زنگ بزنی .منو میگی قند تو دلم آب شد بلاخره یه قدمی برداشته بود هر چند خودش نگفته بود .ولی دختر خالش گفت خودش اصلا روش نمیشد .

خلاصه ما با هم در ارطبات بودیم .

منم همون اول بهش گفتم تموم جزعیات دوستیم با دوستش رو اونم گفت خودم میدونستم همه چیز رو حتی خودم خواستم ازش که از تو جداشه ‌

.نزدیک دو سالی با هم دوست بودیم .که کار خیلی خوبی توی تهران پیدا کرد و بعد از کلی تلاش اون رو قبول کردن .

از طرفی خوشحال بودم از طرفی ناراحت راهمون خیلی دور میشد .

میترسیدم بره در و دافای تهرونی رو ببینه و منو یادش بره .

ولی خودش بهم می‌گفت من ساده به دستت نیاوردم که ساده از دستت بدم .اون رفت تهران

نزدیک یه سال هم اونجوری از هم دور بودیم چند ماه یه بار که میومد سر می‌زد همو می‌دیدیم تو کوچه پس کوچها با طرز و لرز که کسی مارو نشناسه .با این که جاهای خلوت قرار می‌داشتیم نشد یه بار حتی دستمو بگیره می‌گفت تا وقتی محرم نشم بهت دست نمی‌زنم .گناهه هر چی اون با حیا بود من بر عکس از همون موقع ها هم رو حجابم حساس بود .حتی تو دلم میگفتم کاش حداقل دستمو بگیره ولی خیلی مقید بود 

خلاصه یکم که اوضاع مالیش رو به راه شد اومد خاستگاریم .بالای منم خیلی سعی کرده بود یه ایرادی ازش پیدا کنه ولی از هر کسی تحقیق میکرد جز خوبی چیزی نمی شنید .گذشت و ما عقدر کردیم و محرم شدیم .

اون شب پیش من موند خونمون .و بلاخره ما به هم رسیدیم ‌.

خیلی روزای خوبی داشتیم .خیلی اختلاف هم داشتیم مخصوصا رو حجاب من .

منم خیلی به حرفش گوش نمیدادمدخیلی دیونش میکردم .سر همینم دعوا زیاد داشتیم .ولی تهش بازم همو خیلی دوست داشتیم .از وقتی عقدر کردیم تا حالا شیش سالی میگذره ‌.

شوهر منم مثل همه مردان نکات منفی داره نمیشه گفت نداره مثلا این که تو دعوا بد دهن میشه و حرفایی می نه که دل آدم می‌شکنه .

ولی خودش آروم که میشه میاد از دلم در میاره .

منم بدی هوایی دارم که سعی دارم کمشون کنم .

اما در کل با همه این دعوا ها و آشتی ها .همو خیلی دوست داریم .

اون زبونی نمیگه .ولی واقعا از حرکتاش از این که خیلی هوامو داره میفهمم .


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792