خیلی دوست داشتم رفت و امد باشه.
اونم منی که ، هر روز مثلا میرفتم خونه عموم ، خونه بغلیمون بودن و به مادربزرگم سر میزدم، یادختر عموم دنیا اومده بود، همیشه بعد کارم اول میرفتم، خونه عموم، مادربزرگمو که میدیدم، بچه ی عموم بغل و بوس و ...بعد میرفتم خونمون.
اوایل سعی کردم ارتباط بگیرم، دیدم نمیشه، الان عادت کردم.
جالبه میرم سمت خودم کلافه میشم.
الان چند تا عید منم به مرور حتی سمت خودمم نمیرم عید دیدنی، خواهرام میگن مثلا دایی ها و خاله هام شاکی شدن.
میدونی مقصر خود برادرا هستن ها.
اینجوری بزرگ شدن که بهم کاری نداشته باشن، الان هیچ کدوم با اون یکی ارتباط نداره، فقط فقط خونه ی پدرشون میان.
اونم خیلی کم پیش میاد هم زمان باشن