بچه ها دوستی دارم که یکی از دوستانش همچین اتفاقی براش افتاده و من با قلم خودم مثل داستان نوشتم براتون البته اجازه گرفتم...خودمم زیاد باور ندارم ولی میذارم بخونید...
.من یه زن خونه دارم که چهار تا بچه دارم من پونزده سال داشتم که ازدواج کردم اونم با همسری که هجده سال داشت منو همسرم عاشقانه همدیگه رو دوست داشتم اینقدر عاشق همدیگه بودیم که حد نداشت من ۳۷سالم شده بود و همسرم ۴۰سال ما زندگی خوبی داشتیم همسرم ارث پدری خیلی بهش رسیده بود و وضعیت مالی مون صد چندان عالی شده بود یه چند وقتی بود که همسران اطرافیان مون به جنگ و جدل به سر میبردن و زن صیغه ای باعث این چیزها بود من و همسرم خیلی صحبت میکردیم مگه زناشون چشونه چرا اینطوری میکنن زن خودشون چه بدی داره و از این جور حرف ها خلاصه روزها میگذشت و ما زندگی خوبی داشتیم که عالی بود بچه هامون در کنار عشق مون بزرگ شده بودن و دانشگاه میرفتند و دبیرستان و دبستان و واقعا بچه های نمونه ای بودن چه در مدارس و دانشگاه چه در خانه و خانواده و فامیل.شوهرم مرد هاتی بود خیلی میومد سراغم منم با روی باز استقبال میکردم که به یکباره دیدم یه هفته گذشته ولی همسرم حتی یک بار هم میلی برای رابطه نداره خودم دست به کار شدم و رفتم سراغش در کمال ناباوری پسم زد گفت خستم عزیزم بذار برای یک وقت دیگه منم خجالت زده گفتم باشه عزیزم خلاصه گذشت و گذشت بازم همسرم نیومد چندین بار به رفتم سراغش ولی نصفه نیمه رهام کرد و گفت مشغله ذهنی زیاد دارم چندین ماه همینطور گذشت منم نگران همسرم چرا اینطوری شده نه زنگی نه تلفنی هیچی مشکوک نبود قربون صدقم میرفت نازم و میکشید ولی نیاز جنسی هیچی نداشت