#آرامش
رعشه بدنش باعث شد بی توجه به درد پام مثل فنر از روی تخت بلند بشم و با واهمه بگم:
-چی شده مسیح؟ خدایا نه....خدایا خواهش میکنم بگو نه...بگو که چیزی نشده. مسیح می لرزید و خدایا این حالتش اصلا عادی نبود. دوان دوان خودش رو به مقابلم کشوند و با عجز
گفت:
-نرو آرامش. تورو به ارواح پدر و مادرت جلوشو بگیر.
وحشت...وحشت. زانوهام می لرزید و با التماس و ناله گفتم:
-چی شده مسیح؟تورو خدا حرف بزن بگو چی شده. برای اولین بار نگاهش پر شد و با التماس گفت:
-تورو به جون خودش قسم میدم نذار بره آرامش. بره هیچ وقت زنده بر نمیگرده. ترس درونش رو بکش بیرون و نرو.
با عجله و قدم های تندی روی پارکت ها قدم میزدم و با تموم وجود زار میزدم. دست و پاهام می لرزید و چشمام مثل ابر بهار اشک می ریخت. خدایا چرا داشت اینجوری می شد؟ این چه بلایی بود؟؟؟ از زور اشک به سکسه افتادم و با دستام,دهنم رو فشار می دادم. حامی تو کجایی؟؟ وقتی در باز شد و چشمم به چشمای کوهستانیش افتاد,بغضم ترکید و با صدای بلندی به گریه افتادم. چهره در هم فرو برد و با استفهام گفت:
-چته؟چی شده؟
عقب عقب رفتم و سری تکون دادم. نگاهش از چشمام به چمدونی که گوشه زمین افتاده بود گیر کرد و با سخط گفت:
-پاشو,باید بریم. اشک های لعنتی... تند تند سری تکون دادم و گفتم:
-نمیام. هیچ جا نمیام. انگار متوجه یک چیزهایی شد که اخمی کرد و با غرش گفت:
-تو بیخود کردی.
وقتی متوجه شد قصد بلند شدن ندارم,باخشم سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت:
-مسخره بازی در نیار ببینم.
خودم رو عقب کشیدم و با هق هق گفتم:
-نمیام. حامی هیچ جا نمیرم. تورو خدا تمومش کن. ترو خدا نرو. نفس های بلندی کشید و با خرناس گفت:
-من اون مسیحو می کشم تا بفهمه حق نداره زر اضافه بزنه.
و با بی رحمی بازوم رو گرفت و کشید اما من به سیم آخر زده و با صدای
بلند و با هق هق گفتم:
-نمیاااااام. ولت نمی کنم. نمی خوام ازم محافظت کنی. نمی خوام اینجوری ازم محافظت کنم. چشم ها..خدایا من احمق چه جوری نفهمیدم این چشم ها رو؟؟؟ حامی نابود شده بود و من احمق این رو نفهمیده بودم. بازوم رو کشید و من قفل سینه اش شدم و مقابل لب هام با غرش گفت:
-بهمم نریز آرامش. بیا برو.
باریدم. با تموم وجود باریدم و لرزون گفتم:
-نمی تونم ولت کنم. نمی خوام برم.
فریاد زد:
-میمیری احمق. کنار من میمیری. چرا
نمیفهمی؟؟؟
عصیان و عشق چنان آتیش به خرمنم زد که با دست هام محکم به سینه اش کوبیدم و با بغض و اشک گفتم:
-الان من زنده ام؟من زنده ام الان؟یه نگاه به من بنداز. من زنده ام؟من بدون و زنده ام؟من بدون تو شبیه زنده هام؟این آدمی که جلوت وایساده شبیه زنده هاست؟ چشم های بارونیم رو به چشم های کوهستانی, سوزناکش قفل زدم و با زجه گفتم:
-اين قرارمون نبود حامی. این عهد منو و نبود. بخدا این قرار ما نبود. قرار نبود عاشقم کنی و بعدم ولم کنی بری. قرار نبود زجه زدنم رو ببینی و بری. قرار نبود بدون من جایی بری. حامی قرار نبود چیزی ما رو از هم جدا کنه. این دلم واسه تو مرد بی رحم. می دونی من دارم چه دردی می کشم؟چه قدر سخته تو این اتاق باشم اونم بدون تو؟من قراره بدون تو چه جوری زندگی کنم آخه؟ این حق من بود حامی؟بخدا این حق من نبود. د اخه لعنتی جلوی کوه داد می زنی عشق,به خودت بر می گردونه. من هر روز دم گوشت از عشق گفتم و تو لعنتی از سنگ سخت تری؟چرا نمی فهمی؟ فشار دست هاش هر لحظه بیشتر و چشم هاش هر لحظه خونین تر می شد. اشکم رو بلعیدم و دست روی سینه اش کشیدم و با التماس گفتم:
-آخه چرا؟؟چرا منو نمی فهمی؟؟چرا احساس منو نمی فهمی حامی؟چرا منو به بازی گرفتی؟چرا عاشق بودنم رو نمی فهمی؟چرا داری همه چیزو نابود می کنی؟چرا داری زجر کشم میکنی؟! نگاهم کرد و با حالت درد مندی گفت:
-گفتی دوستم نداری. پس چرا نمیری؟چرا اصرار به مردن داری؟
بهتم برد. دست و پا زده و از آ...وشش بیرون زدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
-من؟من گفتم دوست ندارم؟من؟
-برو آرامش. برو.
تخت سینه اش زده و ازش فاصله گرفتم و دیگه واسم مهم نبود این اشک ها دارن نابودم می کنن. من داشتم له می شدم. عقب عقب رفتم و جیغ زدم:
-من لعنتی اگه دوست نداشتم که ولت می کردم. که تنهات می ذاشتم و می رفتم پشت سرمم نگاه نمی کردم. اما تو،،تو لعنتی اگه دوستم داشتی,اگه از دوست داشتن نمی ترسیدی,از بودن من و عاشق شدن من وحشت نداشتی, نمی رفتی. نمیرفتی و نمی تونستی فراموشم کنی. من لعنتی اگه عاشقت نبودم,از شدت دوست داشتنت بند بند وجودم درد نمی کرد و تو الان به اشک هام خیره نمی شدی. ولی محض رضای خدا فکر کن ببین اگه تو دوستم داشتی,