2777
2789

#آرامش




طاقت اشکام رو نداشتی و از شدت غصه باید ویرون می شدی. نمی تونستی تحمل کنی و این فاصله رو برای جفتمون نمی خریدی. تو ترسویی,تو می ترسی,تو از گذشته و آینده می ترسی و فرار می کنی. پس کی این وسط داره دروغ میگه؟کی داره زیر قولش می زنه؟ دست روی سرم گذاشته و بی توجه به چشم های غرق خون و آشفته اش ناله زدم:

-تو دروغگویی. تو داری دروغ میگی. تویی که داری زیر همه چی می زنی و مغل ترسو ها فرار می کنی. تو ظالم همه قول و قرار هات یه دروغ پوشالی بود اما من احمق باور کردم. باورت کردم. تو بد بودی,قصد کشتنم رو داشتی ولی من تسلیمت شدم و قول دادم خوبت می کنم. توی وجودت هیچ عشقی و احساسی نداشتی ولی من همه علاقه ام رو پات ریختم و من...همه دنیام تو بودی و من برای تو هیچ چیز نبودم. حس می کردم ماتش برده و من با باقی مونده توانم ادامه دادم:

-تو رفتی و من اینجا له شدم. به جرم عاشق بودن هر بلایی سرم آومد. از عشقی که بهت داشتم فقط تنهایی شد سهم من. بخدا دلیل کاراتو نمی فهمم. عاشق بودن ترس نداره. من قرار نیست بشم یه درد مثل درد خانواده ات. من قرار نیست گذشته رو واست تکرار کنم. دست روی گلوم گذاشته و با ناتوانی گفتم:

-حامی,تو اصلا منو دوست داری؟ نگاهش,خنجری به قلب من زد و از بین دندون های قفل شده اش گفت:

-نه!

لبخندی زدم و گفتم:

-چقدر نه؟اندازه نه ای که داری میگیو بگو. جلو رفتم,فاصله رو تموم کردم و خیره در چشم های یخ زده اش با لبخند گفتم:

-امروز نه ولی بعد از رفتنم تو یه روز می فهمی, دلیل بی قراری هات,سیگار هایی که قراره هر شب بکشی و عدم تمرکزت توی کار و حواس پرتیت سر نقشه هات,بی خوابی های شب و روزت و ذره ذره آب شدنت,منم حامی. هر چقدر دوست داری انکار کن اما من خیلی خوب می دونم به کجای قلبت شلیک کردم. حرفم رو زدم...دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی آومد. هیچ کاری!!!! نفسی کشید و با حالت ظالمانه ای گفت: -ده دقیقه دیگه بیا پایین. باید بری.

و رفت... تموم شد این قصه. دیگه تموم شد!!

نگاه بی روحم,از شيشه به خیابون های خلوت و تاریک بود. صدای نفس های بلندش رو می شنیدم و سعی می کردم ذخیره اش کنم. بازی تموم شد.  نخواست. من التماس هام رو کردم. بهش یادآوری کردم. خودش نخواست. چقدر ما پایان تلخی داشتیم. دقیقا نمی دونم چند دقیقه بود که حرکت کردیم و وقتی ماشین از حرکت ایستاد.بی تفاوت به ساختمون مقابلم خیره شدم. آپارتمان لوکسی به نظر می رسید. می دونستم باید برم. تموم شده بود. نگاهش نکردم اما با صدایی که بخاطر گریه خروسی شده بود گفتم:

-وقتی پامو از ماشین گذاشتم بیرون.یه جوری برو که هیچ وقت نبینمت. چون دیگه همه چیز بین ما تموم شد. سکوت کردم و اجازه دادم که چیزی بگه اما فقط سکوت پاسخم شد. شالم رو درست کرده و خیله خبی زیر لب زمزمه  کردم. تکونی خورده و دست روی دستگیره گذاشتم. برای آخرين بار‌قسم خوردم برای آخرین بار..نفس عمیقی کشیده و عطر تلخش رو به ریه کشیدم و بعد دستگیره رو کشیدم و رفتم. برای همیشه. دستگیره رو هنوز کامل نکشیده بودم که صدای "لعنتی نمی تونم"اش رو شنیدم و بعد ماشین با صدای وحشتناکی تیک اف کشید و به حرکت افتاد. وحشت زده در رو بستم و روی صندلیم افتادم و با ترس نگاهش کردم و با صدای بلندی گفتم:

-داری چی کار می کنی؟ دنده رو جابجا کرد و با سرعت سرسام آوری خیابون رو دور زد و ماشین صدای بدی داد. با عصیان نگاهی به چشمام کرد و با درد گفت:

_نمیتونم... نمیتونم بزارم بری.

همین جمله,همین جمله من رو به عمق طوفان کشید..به عمق درد. شور و عشق به وجودم دمیده شد و با صدای .. مانندی گفتم:

-حامی؟

-اونجوری صدام نکن آرامش. اونجوری صدام نکن.

به صندلیم تکیه زده و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. باورم نمی شد. نذاشت...نتونست. به جوونه خوشبختی ای درون قلبم ريشه زد. لبخندی زده و خدارو شکر کردم. من فکر می کردم خوشبخت شدیم اما.... درست وقتی خواستم دست بلند کرده و دست روی دستش بگذارم پرتاب شدیم.

بومب....

ماشین بخاطر ضربه شدید که از پشت بهمون خورد به جلو پرتاب شد و من به چشم خودم دیدم که فرشته مرگ دقیقا مقابلمون ایستاد. ماشین با مهیب به جدول خورد و صدای بدی ایجاد کرد و بعد..درد..واقعا درد. سوزش و خیسی خاصی رو روی سرم حس می کردم. صدا ها..آواهای مختلفی رو می شنیدم اما دیگه قدرت نداشتم. چقدر درام تموم شدم. صدای زجه ها و التماس های کسی رو می شنیدم اما چشم باز نکردم. صدای گلوله و تیر بارون رو می شنیدم اما نمی توستم تکون بخورم. در آخرین لحظه,صداش رو شنیدم که نعره زد:

-آراااااامش. دست بهش نزنید بی شرفا.

اما نتونستم چشم باز کنم. متوجه شدم در آ....وش کسی قرار گرفتم و بعد سوار ماشین شدم. قطره اشکی از چشمم بیرون چکید و آخرین چیزی که به لب آوردم یک کلمه بو

#آرامشطاقت اشکام رو نداشتی و از شدت غصه باید ویرون می شدی. نمی تونستی تحمل کنی و این فاصله رو برای ج ...

#آرامش



-حامی. ماشین با صدای بلندی حرکت کرد. من فکر میکردم من دزدیده شدم اما خبر نداشتم من و حامی هر دو باهم دزدیده شدیم چون قرار بود مقابل چشم هاش دوباره تاریخ تکرار بشه و این بار‌من» لیا و النا خواهم بود!!!بدنم بوسه گاه درد شده بود و درد بی رحمانه گوشه گوشه بدنم رو میبوسید و من رو به عمق مشقت میکشید. اسیر و واله شده و ناتوان ترین فرد دنیا بودم. علت تبی که درون بدنم جریان داشت رو نمی فهمیدم اما اونقدر بی طاقت شده بودم که حتی نمیتونستم پلک هام رو باز کنم. بوی نم,جلز و ولز چوب ها در آتش و آواهای مختلف باعث شد به چنگ با بیهوشی رفته و چشم های مس..تم رو به سختی باز کنم. تاریک و روشن بود. منبع نور جلوتر قرار گرفته بود و من در تاریکی پنهان قرار گرفته بودم. به محض هوشیاری,همه چیز مثل پتک به سرم کوبیده شد و من با فزعی که درونم به جریان افتاد نگاهی به این خرابه بی در و پیکر انداختم. دهانم رو با دستمال بسته بودن و خواستم تکونی بخورم که درد وحشتناکی رو در ناحیه شکمم حس کردم. بدنم سوزن سوزن میشد و یک نفر انگار قصد دریدن ماهیچه هام رو داشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ پر شدن چشمام و بی حال شدنم عواقب اون درد کشنده بود. نمیتونستم تکون بخورم,دست و پام بسته شده بود و درد شکمم اجازه هر حرکتی رو از من سلب کوده بود. وقتی صدای حرکاتی شنیدم,دردم رو فراموش کردم و بیمناک به مقابلم خیره شدم. کمی تار میدیدم,متوجه میشدم مردی از فاصله زیادی به سمتم حرکت میکنه. برخورد پاشنه های کفشش به زمین سمفونی رعشه برانگیزی ایجاد کرده بود و درست وقتی وارد تاریکی شد‌تاریکی شکسته و روشن شد.نور به چشمم خورد و باعث شد بر طبق غریزه چشمام رو برای لحظات کوتاهی ببندم. درست وقتی که چشم باز کردم شیطان رو در مقابلم دیدم. ترس بهم غالب شد و چشم درشت کرده و با هراس به مرد میان سال اما شروری که مقابلم بود خیره شدم. انگار از ترس لونه کرده در چشمام لذت میبرد که با لبخند بزرگی به لاتین گفت:
-نترس بیبی.
و من هزار برابر بیشتر وحشت کردم. خدایا قصدشون چی بود؟ نگاهش درون صورتم کنکاشی کرد و با لحن کریهی گفت:
-چقدر زیبایی. زیبا و شیرین. حیفه که بلایی سر این صورت و چشم های زیبا بیاد.
بی اراده دهان باز کرده و تکونی خوردم که با جریان درد شکمم,چشمام رو با دردمندی بستم که با دلسوزی نمایشی گفت:
-آروم دختر. زخم شکمت بیشتر باز ميشه و از خون ریزی ممکنه سکته کنی. آروم بگیر بچه,قراره شب خوبی داشته باشیم.
زخم شکمم؟ چی شده بود مگه؟ با گیجی و وهم سر پایین انداخته و با دیدن مانتوی سبزم که به رنگ سرخ در اومده بود,مات شدم. چه بلایی سر من اومده بود؟ شکمم درد می کرد و حس میکردم خونریزی دارم بخاطر فشاری که به عضلات شکمم وارد میشد نمیتونستم خم بشم و این وضعیت رو برام دشوار تر میکرد.
-بیب,سرتو بالا بگیر. تازه مهمونی شروع شده.
و با صدای بلندی گفت:
-مهمونمون رو بیدار کنید.
سر چرخونده و با دیدن تصویر مقابلم,تموم اعضای بدنم به انقباض در اومد و من با نگرانی و دلهره به دست و پاهای بسته حامی نگاه کردم. به حالت ایستاده,دست و پاش رو به دو میله ی که در چپ و راستش بود بسته بودن و بدترین اتفاق,سر پایین افتاده اش بود. مطمئن بودم بیهوشش کردن. تموم قدرت و توانم رو به چشمم داده و به بدنش خیره شدم تا متوجه خراش يا آسيب دیدگی بشم اما خوشبختانه صحیح و سالم بود. مرد درشت هیکلی که کنارش ایستاده بود‌سری تکون داد و بعد بطری حاوی آب رو با شدت سمتش پرت کرد. لرز بدن و ناگهانی پریدنش همزمان بود. به عصیان سر بلند کرد و به اطراف نگاه دوخت. چند لحظه ای گیج بود اما خیلی زود به خودش اومد و دست و پای بسته اش رو تکونی داد و با صدای بلندی به لاتین فریاد زد:
-حرومزااااده. آرامش کجاست؟
-آروم ،آروم. اینجاست.
شیطان از مقابلم کنار رفت و بعد چشم های به خون نشسته و غرق در نگرانیش به منی که بی حرکت به صندلی بسته شده بودم نگاه کرد. تکون شدیدی خورد و نگاهش از چشمام,به شکمم رفت و نمیدونم دقیقا چی دید که با فریاد گفت:
-بی شررررف. حیوون,باز کن دستاشو.
نگاهی به چشم های ترسیده من کرد و به فارسی و با لحن آرومی گفت:
_نترس آرامش.
میتونستم نترسم؟ قهقه بلند مردیاغی ترش کرد و اون پست فطرت با خنده گفت:
-جگوار‌نترسون منو. لطفا. میدونی چقدر اذیت شدم تا تونستم شاه نشین رو بدزدم؟نمیگی با این حرفت ممکنه بترسم؟همین جوریش درگیری بچه هام با تیم امنیدت حسابی برام گرون تموم شده. قدم زنان جلو رفت و با دیوانگی خندید و گفت:
-راز این موفقیت رو بهم بگو. این آدمها رو از کجا پیدا میکنی؟میدونی چقدر بچه های منو اذیت کردی؟نچ نچ,جگوار تو خیلی واسه من گرون تموم شدی. خبر داری؟
تیم امنیت؟ مگه تیم امنیت هم همراهمون بود؟مگه فقط ما دو نفر نبودیم؟ تکون های شدید حامی باعث ایجاد سر و صدا میشد و چشماش از شدت غضب میدرخشید

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامش




مقابل جسم غل و زنجیره شده اش قرار

گرفت و گفت:

-سخت بود,اما نشدنی که نیست. کشتن شاه نشین سخته ولی خب غیر ممکن نیست. تجربه اش رو داری که. پدربزرگت و پدرت.

حامی دست و پایی زد و با خنده بلندی گفت:

-اوه,مادر و خواهرت. یادت رفته.

-حرومزاده, ببند دهنتو, دستامو باز کن بزدل.

مرد قدمی به عقب برداشت و اظهار کرد:

-از جونم سیر نشدم جگوار. انقدر تکون نخور انرژیت هدر میره و نمیتونی از نمایشی که به راه انداختیم لذت ببری. آروم باش پسر آروم.

لحن شرورش حامی رو به آتش کشید و حامی بی محابا دست و پا میزد و من...نفس بریده بودم. یک نفر پشتم قرار گرفت و با قیافه عبوسی نگاهم کرد. با صدای باز شدن در,نگران سرچرخونده و از دیدن مرد میان سال دیگه ای که با لبخند بزرگی وارد این انبار کوفتی میشد به خودم لرزیدم. هر دو شیطان باهم دست داده و حامی با بانگ گفت:

-میکشمت. من میکشمت.

دو مرد قهقه زده و مردی که تازه به جمع ما پیوسته بود با لذت گفت:

-جگواری که شکار شد,چقدر این صحنه لذت  بخشه.

سر چرخوند و چشمش به منی که از ترس قبض روح شده بودم افتاد و با نیش بازی گفت:

-واو‌ خدای بزرگ. این فرشته رو مریم بوسیده؟ چقدر زیباست.

قبل از اینکه اون یکی بی شرف بتونه نظری بده, حامی مثل مار به خودش پیچید و با زوزه گفت:

-کاری به کار اون نداشته باش بی شرف.

منو نگاه کن.

جلو نیومد اما از همون فاصله؛ادای احترامی کرد و با لبخند گفت:

-خوشحالم از دیدنت بانوی من. اد هستم. از رفقای همسرتون.

و من بیشتر و بیشتر وحشت کردم. اد به همراه اون بی شرفی که هنوز اسمش رو نمیدونستم, نگاهی به حامی انداختن و اد با لحن مرموزی

گفت:

-خب,مشتاق دیدار جگوار. من امشب برات خیلی سوپرایز دارم. شنیدم علاقه خاصی به گذشته داری من قسم میخورم امشب به خوبی برات تکرارش کنم. غرشش,حرکت های تند و بی امانش,چشم های به خون نشسته اش خبر از عمق فاجعه میداد.  

_متاسفانه بیست سال پیش نتونستم شخصا شاهد اون ماجرا باشم اما خب,هنوزم فرصت هست. ميشه دوباره همه چیز رو تکرار کرد.

صدای کشیده شدن دستگیره های حامی روی میله باعث نابودی من میشد. از درد و خشم مملو بود و داد و بیداد کرد:

-خفه شو. خفه شو.

-به من اطمینان کن. قول میدم لذت ببری. با صدای بلندی گفت:

_بیاید تو.

نفس کشیدن برام سختتر شده بود و درد هر لحظه بیشتر. اضطراب و هراس به قلب، مغزم اصابت کرده و قصد کشتنم رو داشت. تموم خونم به جوشش افتاده و وقتی هفت مرد بزرگ و غول پیکر وارد این دخمه شدن تازه معنی واقعی ترس رو حس کردم. اد لبخند بلندی سر داد و نگاهی به چشم های جنون زده حامی انداخت و گفت:

-جگوار‌ این هفت مرد چیزی رو برات

یادآوری میکنن؟

-خفه شو خفه شو.

من کاملا به درد علیمی که حامی حس میکرد واقف بودم. میتونستم جنگی که درون سرش به راه افتاده رو ببینم و مطمئن بودم درد یک لحظه رهاش نمیکنه. قصد داشتن حامی رو ذره ذره نابود کنند. اد مقابلش قرار گرفت و با لحن بدی گفت:

-اگه تو کارم دخالت نمیکردی,الان هیچ کدوم از اینا واست تکرار نمیشد. من کاری به کارت نداشتم,از وقتی والنتینو مرد من تموم ربطم باهاش رو نابود کردم. وقتی همایون بهم خبر داد تو زئوسی,مخفی شدم. مثل تموم این سال هایی که تو سایه بودم اما تو اونقدر سرت رو تو جاهایی کردی که نباید و برای گرفتن انتقام عقلت رو از دست داده بودی که همه زحماتم رو به باد دادی.

دقیقا مقابل صورتش قرار گرفت و با صدای ترسناکی گفت:

-وقتی زدی همه چیز رو نابود کردی,باهم بی حساب شدیم و وقتی سر پسرام رو واسم فرستادی,انتقام گرفتی اما یادت رفته بود ماها با انتقام و تلاش برای پس گرفتن جایگاهمون زنده ایم. من پسرامو از دست دادم و توام مثل والنتینو همه چیزتو. تخت شاهنشاهیت رو من ازت میگیرم و بشین و ببین با زنت قراره چی کار کنم.

هر لحظه بیشتر انرژیم تحلیل میرفت و لحن کینه توزانه اد باعث میشد از زور ترس به لرزه بیفتم. حامی چشم هاش رو با درد بست و با عصیان گفت:

-حرفی داری با من بزن. زنمو بفرست بره. اون زخمیه بی شرف,هر کاری دوست داری با من بکن بذار اون بره.

-نه نه. اتفاقا قراره با این بانوی زیبا رو شروع کنیم. دست و پا زد. نعره زد و با دیوانگی فریاد زد:

-کاری به کارش نداشته باش. دست به اون نزن حیوون.

اد اما کوچک ترین توجهی به حامی ای که بی مهابا دست و پا میزد نداد و به یکی از مرد ها اشاره کرد. وقتی اون خوک کثیف با نیشخند نزدیکم شد.از ترس قالب تهی کرده و با چشم های گرد شده ای نگاهش کردم که حامی نعره زد:

-دست بهش نمیزنی . سمتش نرو کثافت. نترسونش. کاری به کارش نداشته باش. نزدیکش نشوووووو. نگاهش به منی که روح از تنم رفته بود افتاد و با لحن قاطعی به فارسی گفت:

#آرامشمقابل جسم غل و زنجیره شده اش قرارگرفت و گفت:-سخت بود,اما نشدنی که نیست. کشتن شاه نشین سخته ولی ...

#آرامش






_نترس آرامش| نمیذارم بلایی سرت بیاد.
مردها قهقه میزدن و اون خوک با قدم های بلندی سمت منی که در یک قدمی مرگ بودم قدم بر میداشت که حامی صیحه زد:
_هر کاری میخوای با من بکن. بهش دست نزن. به اون دست نزن. هر کاری بخوای انجام میدم فقط بهش دست نزن. هر چی بخوای بهت میدم فقط نترسونش.
دقیقا وقتی اون خوک در چند قدمیم قرار گرفت, اون پیر کفتار کنار اد قرار
گرفت و با صدای بلندی گفت:
_صبر کن.
مرد ایستاد و اد با تعجب به رفیق رذلش نگاه کرد که اون حرومزاده با لبخند به یکی از مرد ها دستور داد: -بازش کن.
همه در بهت به سر میبردن و من نفس هام به خس خس افتاده بود. حامی با شک و تردید ای نگاهش میکرد که اد با غرغر گفت:
-چی داری میگی؟
با دستش اشاره ای به اد کرد و به آرومی گفت:
-صبر کن.
به چشم خودم میدیدم که محافظ با دلهره و ترس دست و پای حامی رو از بند باز کرد و قبل از اینکه حامی به عقب بچرخه,گریخت. اد ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت و اون حیوون ثابت ایستاد و طناب رو سمتش پرت کرد و گفت:
-حالا خودت دستات رو ببند.
وقتی حامی بیحرکت نگاهش
کرد‌ پوزخندی زد و گفت:
-شنیدم ام ام ای کار قدری هستی. یه بار مبارزه ات رو دیدم,دیدم که چقدر بی رحمانه ضربه میزنی. کتک خوردن همچین آدمی خیلی باید لذت بخش باشه. حالا دوتا انتخاب داری,یا دستات رو میبندی و اجازه میدی هر جوری که بچه ها تونستن ازت پذیرایی کنن,یا دوباره دستات رو میبندم و به اتفاقی که قراره برای زنت بیفته نگاه کن.
خدایا...این آدمها بویی از انسانیت نبرده بودن. به یه ورزشکاری که هیچ وقت شکست نخورده پینشهاد کتک خوردن میدادن؟حقارت و خواری بدتر از این؟ دست و پا زدم و صداهای نامفهومی از دهانم خارچ شد. فک حامی سفت شده و نگاهش رو به منی که مثل ماهی بال بال میزدم انداخت.با چشمام و تکون های سرم بهش التماس کردم که این کار رو نکنه. نمیخواستم از خودش بگذره. نگاهش,قفل چشم های پرم بود. اد لبخندی زد و گفت:
-موافقم,بیا این شب رو هیجان انگیز تر کنیم. خب جگوار,حاضری کتک بخوری يا بگم نیکولاس بره سراغ اون فرشته؟
فکش فشرده شد به چشم های خیسم نگاهی کرد و بعد,طناب رو بلند کرد و دور دستش بست. هر دو قهقه زده و یکی از نگهبان ها جلوتر رفته و دست هاش رو با طناب محکم تر کرد. نگاهش خیره به چشم های من بود که اون حیوونی که کنارم ایستاده بود,دستمال رو از روی لب هام برداشت و بعد,اولین لگد به شکمش زده شد و من با صدای بلندی فریاد زدم:
_نزن لعنتی.هفت نفر..هفت قلچماق نزدیکش شده و بی رحمانه و از فاصله نسبتا زیادی بهش ضربه میزدن. شکمش,عضله های سینه,کمرش و صورتش مورد اصابت ضربه ها قرار میگرفت و با من اشکی که چشمام رو پر کرده بود فریاد زدم:
-حامی تورو خدا. نزنیش کثافتا. نزنید حیوونا. سرپا ایستاده و از شدت درد خم میشد اما به زمین نمیفتاد. هر ضربه ای که بهش میزدن دقیقا به قلب من برخورد میکرد و من با زاری جیغ کشیدم:
-ولش کنیددد. تورو به مسیح قسم ولش کنید. نزنیدش. حامی تورو خدا بلند شو. تورو خدا پاشو. نذار کنکت بزنن. سرش پایین و به مشت و لگد هایی که سمتش پرتاب میشد توجهی نمیکرد. وقتی مشت دیگه ای به صورتش خورد تلو تلو خورد و به عقب پرت شد. دیدم که ابروش پاره شد و خون روی صورتش به گردش افتاد. از دیدن اون صحنه مثل یک مریض در حال احتضار دست و پا زدم و با جیغ بلندی گفتم:
-ولشششش کنید. توروخدا ولش کنید. هر کاری میخواید با من بکنید. ولشششششش کنید. نگهبانی که سمتش رفت و خواست روی قفسه سینه اش بشینه,با صدای"بس کن" اد متوقف شد. نفس نفس زده و از شدت درد و وحشت به خودم پیچیدم. خون آبه هایی که از دهانش بیرون میزد من رو به جهنم میکشید و وقتی فکر میکردم قراره همه چیز تموم بشه,اد به سمت من برگشت و با چشمک گفت: -خب,فرشته عاشق. برای مهمونی اماده ای؟
اشاره ای به مرد مقابلش کرد و بعد با لبخند کریهی همون نیکولاس حیوون نزدیکم شد. وحشت زده بهش نگاه میکردم که حامی عربده کشید:
-دست بهش نزن.
نعره کشید اما محافظ ها بازوش رو گرفته و از روی زمین بلندش کردن. وقتی نیکولاس نزدیکم شد,حامی دست و پا زد و با فریاد التماس گونه ای گفت:
-دست بهش نزن حیوون. دست بهشش نزن.
من به چشم خودم میدیدم که حامی داره از شدت فشاری که بهش تحمیل میشه در حال جون دادنه. برای اولین بار در صداش نگرانی دیده میشد. دست و پا میزد و فریاد میزد اما... نتونست کاری از پیش ببره. نیکولاس نزدیکم شد و بعد‌شالی که از سرم بیرون کشیده شد‌ صداهای جیغ و نعره من و حامی که باهم بلند شد و بعد با بی رحمی تمام,طناب ها از دست و پام برداشته شد. وقتی با یک حرکت از روی صندلی بلند شدم,شکمم تیر وحشتناکی کشید و با صدای بلندی فریاد زدم و حامی فریاد زد:
_اذیت نکن. حیوون اون زخمیه اون زخمیههههه. دستات رو از روی بازوهاش بردارررررد

#آرامش


**حامی


تمام تنم شکسته شده بود. حس می کردم یک تریلی از روی بدنم رد شده و استخون هام رو له کرده اما همه این درد ها در مقابل صدای جیغ و فریادی که آرامش می کشید,حتی به حساب هم نمی آومد. کر و کور شده بودن. من دیگه طاقت از دست دادن نداشتم. دیگه توانی برای تحمل نداشتم. دست و پا زدم و با صدای بلندی گفتم:

-دست نزن بهش. دستاتو از روی تنش برداا|!|!|!ااار. به مسیح قسم که حس می کردم یک نفر چاقویی رو به قلبم فرو می کنه و با بی رحمی از تنم خارج کرده و با شقاوت دوباره به قلبم می کوبه. من حس می کردم دارم می میرم. وقتی صدای پاره شدن مانتوش رو شنیدم,تموم عضلاتم رو رعشه گرفت و با ناله فریاد زدم:

-ولش کن. ولششششش کن. بهش دست نزن. همه قهقه می زده و این خنده ها من رو می کشت. به دیوار تکیه داده شده و با التماس و اشک

فریاد زد

-حاااامی. دست نزن بهم. تورو خدا

بهم دست نزن.

من عربده می زدم. من فریاد می زدم من ناله می زدم. من به التماس افتاده بودم و دست و پا می زدم وقتی بلوز از تن آرامش دریده شد و تاپ مشکی اش به نمایش افتاد.من مرگ می خواستم. من نفس های آخرم رو می کشیدم. دست و پا

زدم و با التماس گفتم:

-بهش دست نزن. هر چی بخوای بهت میدم فقط دست بهش نزن. نمی شنیدن هیچ چیز رو نمی شنیدن. جیغ های پی در پی و سوزان آرامش قلبم رو منفجر کرد و من بعد از بیست سال,برای اولین بار در دلم زمزمه کردم: "خدایا کمکم کن" بود حتی اسمش رو هم به زبون نیاورده بودم, برای اولین بار به زانو افتاد و با التماس گفتم: "نجاتش بده. هر بلایی دوست داری سر من بیار ولی نجاتش بده. من بدون اون دختر حتی نمی تونم نفس بکشم. التماست می کنم نجاتش بده" اما هیچ فایده ای نداشت. دست هایی که سمت کمربند شلوارش رفت,جیغ هایی که بلند شد و فریاد من به آسمون برخواست،جيغ کشیدناله زد و با صدای بلندی گفت:

-حاااامی توروخدا کمکم کن. حااااامی توروخدا| !!!

اما نشد.... جلوی چشمم داشت گذشته تکرار می شد و من...مردم.من فکر می کردم خدا بزرگ باشه اما انگار اشتباه تصور می کردم... گذشته برام تکرار شد و من لحظه به لحظه زجه های النا رو شنیدم. درد تا مغز استخون بهم نفوذ کرد و تاپ سیاه آرامش,توسط دست های هرزه ای دریده شد و بدن .....که ب...وسه گاه دست های من بود,در معرض نمایش قرار گرفت. آرامش فغان سر صداد و ناله زد. هق هق کرد و بدن زخمیش رو به در و دیوار می کوبید و اون دست ها اون دست های هرزه»جلوی چشم من,منی که دنیا رو بخاطر اون دختر به آتیش می کشیدم. وحشیانه شروع به ل...مس کرد. آرامش اشک می ریخت و التماس می کرد و من...من نعره می کشیدم. صورتش که اسیر دست های مرد شد,دست و پا زدم و فریاد کشیدم:

-و لشششش کن. و بعد,ل..... که به چنگ گرفته شد. ل.........که فقط من ل.... کرده و با طعم شیرینش آروم گرفته بودم,بو..... شد. دست و پا زد و من صیحه کشیدم. بند بند استخون هام له و مغزم منفجر شد. با اون حال زخمیش تا آخرین لحظه برای نجابتش جنگید اما نشد... نشد. محکم به سینه ه اش کوبید و با تموم قوا ازش فاصله گرفت. دیگه نگاهم نکرد اما اشک از چشماش مثل ابر بهار جاری می شد. جلوی چشمم,اون بی شرف سیلی محکمی به صورتش زد و همون طور که خون رو روی زمین تف میکرد,فریاد زد:

-وحشی.

لبش رو گاز گرفته بود و من دیگه هیچ توانی برای مبارزه نداشتم. واقعا مرده بودم. چی می شد مثل تمام قصه هایک نفر وارد می شد و ما رو از این جهنم نجات می داد؟؟؟ نفس های آخرم بود. مابین گذشته و حال ایستاده بودم و ذره ذره توانم نابود می شد. وقتی اون حرومزاده دست به کمربند شلوار آرامش برد,نابود شدم. افرادی که بازوم رو گرفته بودن, محکم نگهم داشتن و بعد....بنگ!!! مات و مبهوت به تصویر مقابلم خیره شده و بعد توسط سه نفر از پشت کشیده شدم. ولوله شد. چه جهنمی اتفاق افتاد؟ هنوز گیج

بودم که اد فریاد زد:

-دارید چه غلطی می کنید؟

و صدای گلوله ای که شلیک شد و فریاد گوش خراشی که به هوا خواست. چی شده بود؟ درست وقتی نیکولاس دست به شلوار آرامش زد.همه چیز عوض شد. نگهبانی که پشت سرش ایستاده بود در یک حرکت,گردنش رو گرفت و بعد خلاصش کرد. سه نگهبان من رو از پشت کشیده و مثل دیوار دفاعی مقابلم ایستادن و بعد اسلحه هایی که به سمت اون ها نشونه گرفت و ادی که با زانوی زخمی روی زمین افتاد. لوکاس نگاهی کرد و با وحشت

و اضطراب گفت:

-دارید چه غلطی می کنید احمقا؟

به ثانیه نکشیده,مثل مور و ملخ از در و دیوار نگهبان ها وارد انبار شده و اسلحه هایی که به سمت اد و آدم هاش نشونه رفت. گیج به صحنه مقابلم نگاه می کردم...نکنه..شادو؟ لعنتی حس می کردم ضربه های بعضی هاشون سنگین نیست، نگهبانی که آرامش‌ رو گرفته بود مقابلم قرار گرفت و با احترام و مطیعانه گفت:

#آرامش




-بخاطر همه چیز متاسفیم جگوار. فکر نمیکردیم قراره تا اینجا پیش بره. برنامه بهم ریخت,قبل از اینکه آدما بریزن اینجا باید بریم. وقتی نگاه سختر من رو دیدبا احترام سری تکون داد و گفت:

-ای جی هستم,از شادو.

سایه ها...لعنتی چه طور فراموش کرده بودم؟ لب باز کرده و با خرناس گفتم:

-به مت بگو می کشمش. و محکم به سینه اش زده و از کنارش رد شدم. نگاهم از لوکاس و اد به سمت آرامش کشیده شد. با دیدن جسم غرق در خونش,نگهبان ها رو به کناری فرستاده و دوان دوان خودم رو به جسم خونیش کشیدم. ای جی,کتش رو به تنش کشیده بود و آرامش...با چشم های درشت و وحشت زده ای به نقطه نامعلومی خیره شده بود. نمیتونستم نفس بکشم,حس مرگ داشتم. بی توجه به همهمه نگهبان ها,زانو زده و مقابلش قرار گرفتم. نگاهم نمیکرد. مردمک چشم هاش درشت شده و با هراس و وهم به جلو خیره شده بود. آرامش,مرده بود. واقعا مرده بود!! نمیتونستم صداش کنم,نمیتونستم حرف بزنم. دست دراز کرده و خواستم روی بازوش قرار بدم, اما به محض اینکه سر انگشتام به کت خورد جیغ بلندی کشید و با حالت جنون زده ای خودش رو تکونی داد و با ناله و فریاد گفت:

-دست بهم نززززن. بهم دست نززززن.

تند و بی وقفه سرش رو تکون میداد و مثل یک دیوانه خودش رو به عقب و جلو میکشید و حتی اجازه نمیداد لمسش کنم. بلند و از انتهای وجودش جیغ میکشید و دستم رو پس میزد و مثل ابر بهار اشک میریخت. آرامش‌ از دست من رفته بود..درون یک هاله قرار گرفته و به جنون کشیده شده بود. ناله میزد و شیون سر میداد که بی توجه به نگاه های مقابل,خودم رو جلو کشیدم و محکم به آغوشم کشیدمش. فریاد کشید.با صدای بلندی جیغ کشید و به سینه ام کوبید و به التماس میگفت ولش کنم که محکم تر در آغ..... فشردمش و کنار گوشش به آرومی گفتم:

-منم آرامش. منم. حامی ام آرامش‌. آرامش‌ منم. قدرت دست هاش کمتر شد و نسبتا آروم گرفت. بوسه ای به موهاش زدم و قلبم...قلبم ترور شد. سرش رو از روی سینه ام بلند کردم و خیره شدم به چشم های مملو از دردش، با منگی نگاهم میکرد و اشک میریخت. حاضر بودم قسم بخورم قدرت شناسایی نداره. دست روی گونه هاش گذاشتم و بی توجه به درد خانمان برانداز مغز و قلبم,با لحن قاطعی گفتم:

-منم آرامش‌,منم. نگام کن. حامی ام. نترس,نترس. نلرز,‌خواهش می کنم نلرز. نترس لطفا تا وقتی من هستم,من نفس می کشم از هیچی نترس. نمی ذارم بهت آسیبی برسه,باشه؟آرامش‌ منو نگاه کن,تا وقتی من هستم از هیچی نترس. هاله چشم هاش شکست و اون بهت از نگاهش رفت و

با بغض و هق هق گفت:

-حامی.

محکم به آغ.....م کشیدمش و از لرزش بدنش, صدای هق هق سوزانش,خاکستر شدم. دست روی سینه ام گذاشت و با عجز و لابه گفت:

-حامی. حامی. حامی.

ک.... رو نوازش کردم و بعد...وحشتناک ترین اتفاق ممکن رخ داد. لرزشش به رعشه تبدیل شد و در آ.... شروع به لرزیدن کرد. خودم رو گم کردم و با وحشت به جسم نیمه جونش که میلرزید خیره شدم و با صدای بلندی فریاد زدم:

-ماشین رو آماده کنید. ای جی سریع "حتما جگوار" ای گفت.در آغ....,پر پر می شد. مثل مار به خودش میپیچید و بعد,چشم های نیمه جونش رو به من دوخت و با لب هایی که کبود شده و بی امان می لرزید گفت:

-حاض...حاضرم الان بمی..بمیرم تا بعدا بد...بدون تو زندگی کنم. محکم به خودم ف ول.. روی پیشونی سردش گذاشتم و با سخط گفتم:

-تو نمی میری آرامش‌. تو اجازه مردن نداری. سرفه ای کرد و لرزشش بیشتر و سرمای بدنش عیان تر شد: -حامی,حت...حتی اگه سرنوش...سرنوشتم مر..مردن باشه..ممنو..ممنونم که تو سرن..سرنوشتم بودی..همین که تو زند...زندگیم بودی؛من..من رو خوشبخت می کنه. و درهم شکستم. چشم هاش بسته شد,دستش از روی سینه ام پایین افتاد و...قطره اشکی از چشمش بیرون پرید.گسل درونیم فعال شد. تار و پودم از هم گستت. یک فغانی از عمق قلبم بیرون زد و یک چیزی دقیقا در عمق وجودم شکست...دست روی صورتش گذاشتم و با نعره زدم:

-آرامششششش من اشتباه می کردم,چون خدا بزرگتر از تصور من بود،،جسم نیمه جونش رو روی تخت قرار دادم و به حمیدی که با دقت و نگرانی به جسم بیهوشش نگاه میکرد نگاه دوختم و دستور دادم:

-هر جوری شده صحیح و سالم تحویلم میدیش. مشوش قدمی به جلو برداشت و با استفهام گفت: -چشم. ولی چه بلایی سرش اومده؟

کلافه و آشوب دستی به موهام کشیدم و گفتم:

-شيشه شکمش رو بریده. رنگ از رخش پرید و به آرومی سمتش قدم برداشت. لحظه ای که شيشه های ماشین شکسته شد و روی تنش ریخت,مثل فیلم مقابل چشمم رفت. بخاطر حرکت وحشیانه اون حیوون ها و فشاری که موقع بیرون کشیدن از ماشین بهش وارد کردن,زخمی شده بود. حمیدی دستکش هاش رو در دست کرد و به آرومی خواست کت رو از تنش بیرون بکشه که آرامش ناله ای کرد و من مثل یک جنون زده,مثل یک حیوون زخمی سمتش قدمی برداشته و مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.

#آرامش




وحشت,در نی نی نگاهش دیده میشد. پرستار جیغ خفه ای کشید و من با تموم حرص و خشمی که داشتم,مقابل صورتش غریدم:

-معامله با جونته دکتر,اگه فقط یک بار,‌فقط یک بار بدون اینکه احتیاجی باشه بهش دست بزنی,تک تک انگشتای دستت رو می شکنم. اگه باعث بشی درد بکشه,میلیون ها برابرش رو سرت میارم. اگه باعث آسیبش بشی,قسم می خورم سر از تنت جدا کنم. خوب گوش کن دکتر‌همه فکرت رو بذار تا صحیح و سالم به من تحویلش بدی. اگه نمیخوای بمیری,باهاش بهتر از ارزش نفسات رفتار می کنی,اگه آخ بکشه,نفسات رو قطع میکنم. ذره ای تردید نداشتم. اگه بهش آسیب میزد میکشتمش. بدون هیچ حرفی می کشتمش. تند تند سری تکون داد و با

واهمه و اکرام گفت:

-چشم. چشم.

سری تکون دادم و دکتر با قدم های لرزونی سمتش رفت. خواست دست به کت بندازه که فریاد زدم:

-همتون گمشید برید بیرون. بدون کلمه ای حرف,محافظ ها و پرستارا از اتاق بیرون زدن. به دختر کم سنی که کناری ایستاده و قصد رفتن داشت,اشاره ای کردم و گفتم:

-تو نه. و بمون. ثابت ایستاد و تند سری تکون داد. قبل از اینکه اجازه بدم کت رو از تنش خارج کنه,خودم جلو تر رفته و حمیدی رو کناری زدم. خودش رو عقب کشید و من به آروم ترین حالت ممکن,دست دراز کرده و دکمه های کت رو باز کرده. پیچ و تابی خورد من خنجر به وجودم خورده شد. نگاهم به زخم هاش افتاد. زخم هاش اصلا عمیق نبود,اما تعدادش زیاد بود. گوشه گوشه پهلو و شکمش خراشیده و زخمی شده بود. عمیق ترین زخم,زخم پایین شکمش بود که نسبت به بقیه بزرگتر و خونریزی بیشتری داشت. دست دراز کرده و دستمال سبزی که روی میز استریل بود رو برداشته و روی تنش کشیدم. کل بدنش رو پوشش داد. تنها قسمتی که تحت پوشش قرار ندادم,قسمت زخمش بود. وقتی کامل بدنش رو پوشوندم,اشاره ای به دکتر کردم و گفتم:

-پارچه رو بالا نمیزنی.به این زخمش رسیدگی کن و بقیه رو به خودم بسپر.

-چشم.

کناری رفته وبه حمیدی و اون پرستار اجازه نزدیکی دادم اما سرم تیر می کشید. همشون رو می کشتم...همه رو!!!!


**آرامش


خنکی, شیرینی رو در پوستم احساس می کردم و گرمای لذت بخشی به وجودم دمیده میشد. کسل و بی حال بودم اما تموم قدرتم رو به کار برده و چشم باز کردم. تصویر,ابتدا تار و کم کم واضح شد.خیلی نیازی به کنکاش نبود,من تو عمارت بودم. نگاه کلی به اتاق انداخته و به سرمی که بالای سرم قرار گرفته بود چشم دوختم. همه چیز مثل یک ویدیو کوتاه مقابل چشمم قرار گرفت و من با رنج, نفسی آزاد کردم. تکونی خورده و شکمم تیر کشید. آخ کوتاهی گفتم و خودم رو به سختی بالا کشیدم. شکمم درد می کرد اما توجهی نکرده از روی تخت نیم خیز شدم. هنوز درگیر و دار برخواستن و باز کردن سرمم بودم که در اتاق باز شد و بعد صدای "هین" وحشت زده یک نفر به گوش رسید. با گیجی سر بلند کرده و به دخترک کم سن و سالی که با عجله و ترس نزدیکم می شد چشم دوختم. این دیگه کی بود؟؟ قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم,با اضطراب و بیم گفت: -خانوم تورو خدا بلند نشید.

لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-چی میگی؟چی شده؟واسه چی انقدر هراسونی؟ دست روی سرشونه هام گذاشت و با التماس گفت:

-خانوم خواهش میکنم استراحت کنید. تورو خدا بخوابید.

چی شده بود؟ دستش رو پس زده و بخاطر درد شکمم,چهره درهم کشیدم

و با عصبانیت گفتم:

-چی میگی دختر؟اصلا تو کی هستی؟من باید برم حامیو ببینم. و در کمال حیرت,چشم هاش پر شد و با بغض سوزناکی گفت:

-تورو خدا استراحت کنید. آقا گفتن اگه کسی مانع استراحتتون بشه گردنشو می شکنه. شما که آقا رو می شناسید,بخدا ما رو می کشن. تورو خدا بخوابید,التماستون می کنم.

خدای من....حامی با اینا چی کار کرده بود؟ تند تند سری تکون دادم و گفتم:

_ خیله خب دختر. وقتی سر روی بالشت گذاشتم,آروم گرفت و کنارم نشست و با لبخندی که در تضاد چشم های پرش بود گفت:

-خوبید؟درد ندارید؟

سری تکون دادم و گفتم:

-نه ممنون. حالم خوبه. گریه نکن. قرار نیست اتفاقی واست بیفته. با عجله دست روی چشمش کشید و به آرومی گفت:

-گریه نمی کنم. ممنونم که به حرفم گوش دادید. مطمئنم آقا همه مون رو می کشت.

نفس عمیقی کشیدم و دستش رو در دست گرفتم و با اطمینان گفتم:

-نمی ذارم اتفاقی واسه هیچکدومتون بیفته. نگران نباش. فقط ميشه به سوالم جواب بدی؟ _آره، آره حتما.

کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:

-شکمم واسه چی درد می کنه؟ بدون هیچ سوال وحرف اضافه ای گفت:

-بخدا منم دقیق نمی دونم. فقط گفتن شيشه شکسته ریخته شده روی تنتون. یکم زخم هاتون زیاد بود.اما خیلی جدی و عمیق نبود. فقط زخم زیر شکمتون یکم عمیق بود که دکتر حمیدی بهش رسیدگی کردن.

  لبخند کم جونی زدم و گفتم:

-ممنونم. مثل بچه ها ذوق کرد و لبخند بامزه ای زد.

-ميشه برام یه کاری بکنی؟ با کنجکای نگاهم کرد که لب زدم:

-ميشه بهش زنگ بزنی؟

#آرامشوحشت,در نی نی نگاهش دیده میشد. پرستار جیغ خفه ای کشید و من با تموم حرص و خشمی که داشتم,مقابل ص ...

#آرامش



حامی

-مافیا بره به درک. زن, من ممکن بود بمیره.میفهمی چی میگی تو یا نه؟ شرمنده سری تکون داد و خودش رو روی صندلیش جابجا کرد و با صلح طلبی گفت:
-جگوارالویت شادو چیه؟نجات شاه نشین و کمک به مافیا. این قانونیه که خودتون حکمش زدید. ماهم انجامش دادیم. ما هیچ وقت,هیچ وقت به شما آسیب نمیزدیم,برای نجات جون شما ما اونجا بودیم. اما ما باید تاییدیه رو میگرفتیم بعد اقدام میکردیم ولی من وقتی دیدم کار داره به جای باریک میرسه,بی توجه به اون تاییدیه. دستور حمله دادم چون میدونستم بعدا شما سر از تن هممون جدا میکنید. من قبول دارم جون اون بانو به خطر افتاد,اما شما هم منطقی فکر کنید و لطفا فکر کنید جون هفت صد نفر آدم در خطر بود. ما باید تاییدیه رو هم میگرفتیم بعد حمله رو شروع می کردیم اما انجام ندادیم. درسته جون آدما رو نجات دادیم اما تموم اطلاعاتی که نیاز داشتیمم از دست دادیم. جگوار‌قبول کنید الویت ما شما بوداین قانوی همیشگی ما بود.
لگدی به میز زده و با دیوانگی سمتش رفته و یقه اش رو در دست گرفتم و از روی صندلیش بلند کردم. مشت محکمی به صورتش زده و با وحشی گری گفتم:
-خوب گوش کن ببین چی میگم. شادو رو من به وجود آوردم پس قانوناشم خودم تعیین میکنم. دهنتو ببند و گوش کن ببین چی میگم. بیلدر برگاء شوالیه ها,چلیهای گلگون و انجمنای ایلومیناتی و هزار گروه های دیگه نتونستن به کارشون ادامه بدن چون گند زدن به خودشون. چون یه قانون واحد نداشتن. اما شادو قرار نیست مثل اونا منقرض بشه,چرا؟چون من اجازه نمیدم کسی از دستورم سرپیچی کنه. اگه شادو بخاطر مافیا تشکیل شد,پس فقط باید به مافیا خدمت بده و مافیا یعنی کی؟یعنی جگوار. از آیین تاگی های هند بگیر تا جمجه و استخون ها. هر خری که به وجود آومد و منقرض شد يا به کار خودش ادامه میده به من مربوط نیست اما شادو به من مربوطه. تموم این گروه هایی که به وجود اومدن.یه دلیل واحد داشتن اما قانون درست نداشتن. مجستیک دوازه رو یادت بنداز‌هری ترومن نتونست جمعش کنه و اون فاجعه رو بار آورد اما من,هیچ وقت شما رو آشکار نمیکنم و هر بلایی بخوام سرتون میارم. پس خوب گوش کن ببین چی میگم. چهره اش جدی شد و با اطاعت سری تکون داد که اظهار کردم:
-از این به بعد,امینت زنم,ميشه الویت شادو. گور بابای همه اطلاعات و ارزشا. وقتی اون هفت صد نفر رو نجات دادید,باید بیخیال ادامه مافیا میشدید و اجازه نمی دادید اون بلا سر زنم بیاد. اگه یک بار دیگه ،یک بار دیگه تو همچین موقعیتی گیر کردیم,الویتتون ميشه زنم. دیگه الویت جگوار و نجات مافیا نیست. تحت هر شرایطی,تحت هر شرایطی اول زنم رو نجات میدید. من این قانون رو خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی حکم میزنم و بعد‌ اون بی شرف هایی که فرار کرد رو آتیش میزنم. حالیته؟ قاطع سری تکون داد و گفت:
-چشم,حق با شماست.
یقه اش رو ول کرده و با غرش گفتم:
-اد و لوکاس رو بفرست وگاس. بقیه ام جمع کن اونجا. خودم همه چیزو حل میکنم. و با قدم های بلندی از اتاق بیرون زدم.

آرامش

ش....م رو از تنم بیرون کشید و زجه
زدم:
-نه,توروخدا نه. تورو خدا بهم دست نزن. وحشیانه قهقه زد و به بدن ع...... نگاهی کرد. با دست های کثیفش ......من التماس میکردم. اشک میريخته و با جیغ و فریاد مانعش میشدم. اون حیوون دست به ش..... برد و بعد مثل یک حیوون بهم حمله کرد. درد تا عمق وجودم ريشه زد و با صدای بلندی فریاد زدم:
-حااااامی.
-هیس آرامش.آرامش من اینجام.
آروم باش.
هراسون چشم باز کرده و با صدای بلندی به نفس نفس افتادم. دستی که دست هام رو محکم گرفته بود رو فشردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم . توجهی به درد شکمم نکرده و دست های پر از امنیتش مثل پیچک دور تنم پیچید و ب.... ای به سرم زد و با آرامش‌ خیال گفت:
-من اینجام. من اینجام آرامش,نمی ذارم اتفاقی برات بیفته.
چشمام رو بستم و سعی کردم از آغ....وش پر از امنیتش بهره ببرم. کمرم رو ماساژ میداد و ب.....ی آرومی به موهام میزد. ریتم نفس هام کم کم آروم شد و بالاخره در آ.... آروم گرفتم. سر بلند کرده و تو تاریکی روشن اتاق نگاهی به چشم هاش انداختم. اخم,جزو لاینفک چهره اش بود. چشم هاش همیشه کوهستانی بود اما این بار عصیان و کینه هم به نگاهش آغشته شده بود. از تمام نگاهش مالکیت تابیده میشد. نگرانی و امینت رو میتونستم درون چشماش ببینم. خم شد و پیش.... رو ب...وسید .... با اطمینان گفت:
-قسم میخورم تا وقتی زنده ام و نفس میکشم اجازه ندم حتی یه خراش برداری آرامش‌. بخاطر ترسی که توی چشمته,همه رو به خاک و خون میکشم.
نیاز داشتم به وجودش. حرفی نزدم و فقط سری تکون دادم و بعد در آ....ش پر از امنیتش,به خواب رفتم. کابوس ها شبانه,بخش بزرگی از زندگی من شده بود اما حضور حامی,آرومم می کرد. دو هفته,هرشب سرم رو به سی....نه میکشید و.

#آرامش




بهم اطمینان می داد که کسی بهم آسیب نمی زنه. دلارام و یک روانکاو رو برای آروم شدنم فرستاده بود. گریه کردم,زار زار اشک ريختم و بالاخره آروم  شدم. جلسات روزانه ای که داشتم کم کم آون زخمم رو اروم می کرد. حضور حامی و بوسه های پر از مالکیتش روحم رو شفا می داد و بالاخره بعد از دو هفته,نسبتا بهتر شدم.


حامی


نگاهی به پاکت ها انداختم و گفتم:

-همه چیز تمومه؟ لبخندی زد و گفت:

-خیالتون راحت.

سری تکون دادم و گفتم:

-خوبه. آماده باش.

-چشم.

پاسخی نداده و به آرومی سمت آتاق آرامشم,قدم برداشتم. موهاش رو به سمت چپ فرستاد و روی تخت نشست. با نگاهم,وجودش رو به مالکیت میکشیدم. با چشم های درشت و وحشیش نگاهم کرد و گفت:

-من خوبم حامی.

نیاز داشتم لمسش کنم. دست دراز کرده و به آرومی روی تنم کشیدمش. بین پاهام جاگیر شد و دست روی گردنم گذاشت و من شروع به نوازش پهلوش کردم. نفس هاش...آخ از نفس هاش. جهنم دنیای من رو به بهشت تبدیل می کرد. این دختر,بودنش برای همه چیز کافی بود. لبخند آرومی زد و گفت:

-حامی,باور کن من خوب میشم. حتی الان خیلی بهترم, اما تو آروم نیستی.

جلوتر کشیدمش. به حس بودنش احتیاج داشتم. به وجودش. به اینکه هست و وجود داره. چهره درهم کشیده و با غرش گفتم:

-تو که میخندی,مغزم آروم می گیره آرامش. تموم دنیام رو آرامش می گیره وقتی می خندی و من می خوام دنیا رو آروم کنم و تو تا آخر عمر,تو ب....لم برای من بخندی. لبخند شیرینی زد و زخم های من آروم گرفتن. دست روی گونه ام گذاشت و با آرامش گفت:

-مطمئن باش قراره تا آخرعمرم برای تو,فقط برای تو بخندم.

-کاش وقتی می خندیدی,خودت رو می تونستی ببینی که چقدر خیره کننده میشی. خنده اش بلند تر شد و به نرمی بو.....ی به گونه ام زد و گفت:

-خودمو توی چشمات می بینم و نمی دونی چه کیفی داره این مالکیت.

سری تکون دادم و خیره نگاهش کردم. با شی......طنت روی پام جابجا شد و من ذره ذره نفس هاش رو ذخیره میکردم. قوی ترین حسی که باعث زندگی کردنم می شد,حسم به این دختر بود. حسی که هیچ اسمی براش پیدا نمی کردم.

-حامی,چیزی شده؟

عصبی سری تکون داده و با سختی لب زدم:

-باید برم آرامش. ترس در چشماش لونه کرد,خودش رو جلوتر کشید و با

استرس گفت:

-بری؟کجا بری؟

دست روی پاش کشیدم و کاملا به خودم چسبوندمش و مقابل لبش,لب زدم:

_مکزیک. هیچی ازم نپرس آرامش,یه سری کار ها رو باید خودم انجام بدم. باید خودم بهش رسیدگی کنم تا بتونم به زندگیم برسم. اگه نرم,باید یک عمر با ترس از دست دادنت زندگی کنم. میرم و همه چیز رو تموم می کنم و بر می گردم. بغضش گرفت و لب هاش لرزید که با کلافگی گفتم:

-گریه نکن آرامش. نلرز لعنتی,به خاطر خدا نلرز. تند تند سری تکون داد و با نگرانی گفت:

-بیا همه چیزو ول کنیم برای هميشه از اینجا بریم. بیا بریم یه جایی که هیچکس مارو نشناسه حامی. تورو خدا بیا بی سر و صدا بریم.

ل........ گذاشتم و لرزشش رو متوقف کردم. با ل.....م فشار آرومی  دادم و وقتی لرزشش آروم گرفت,ازش جدا شدم و اعلام کردم:

-فرار کردن هیچ چیزو حل نمی کنه آرامش. چیزی به اسم کنار گذاشتن و فرار از مافیا نداریم. من تا آخرین روز عمرم باید تو این دنیا بمونم. من آدم پا پس کشیدن و جا زدن نیستم. باید برم قدرتم رو به اثبات برسونم,برم که مشکلاتم رو حل کنم و امنیتت رو تضمین کنم. من نمی تونم فرار کنم آرامش. اشکش چکید و با بغض گفت:

-آخه چرا؟

موهاش رو دو طرفش رها کرده و محکم عطرش رو استشمام کردم و گفتم:

-چون فرار کار ترسوهاست. کسایی که چیزی برای از دست دادن ندارن,اما من دارم. من باید ازت محافظت کنم. می دونستم باید هر چه زودتر همه چیز رو براش توضیح می دادم!!! اشکاش چکید و صورتش رو خیس کرد. طاقت از کف داده و قطره قطره اشکش رو بوسیدم. محکم تر دور تنم پیچید و بعد,ل....م . و درهم تنیدیم به،در ..... بود

-آرامش, تو تموم اون چیزی هستی که این دنیا به من بدهکاره. تا تو مال من شدی,با دنیا بی حساب شدیم. پس من واسه داشتن توهر کاری می کنم -تو آرامش حامی ای. آروم گرفت و خوابید و من,فکر میکردم چطور باید شادو رو براش توضیح بدم؟؟؟


آرامش


-شادو؟ سری تکون داد و به آرومی

زمزمه کرد:

-آره,شادو.

ابرو در هم برده و با استفهام نگاهش کردم که خودش رو جلوتر کشید و

خیره در چشمام گفت:

-هر چیزی که اینجا می شنوی,همینجاهم میذاری بمونه. تحت هیچ شرایطی حرفی ازش نمی زنی, فهمیدی؟

با عجله گفتم:

-باشه.

#آرامش




نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت:

-چیزی در مورد گروه های مخفی شنیدی؟اصلا می دونی چیه؟

وقتی چهره گیجم رو دید.سری تکون داد و ادامه داد:

-گروه های سری يا مخفی.یه سری گروه با هویت مجهول و سکرتن که زیر نظر یه شخص یا یه مجموعه تشکیل میشه. ببین منو ،هر مجموعه مهمی که تو دنیا تشکیل میشه,برای اینکه پایدار باقی بمونه و بتونه به کارش ادامه بده,نیاز به چیزی به اسم پشتیبانی یا تیم نجات داره. تیم نجات ميشه آخرین مهره اون مجموعه. یا خود اون مجموعه.یه تیم نجات برای خودش تشکیل میده یا با کمک گروه های سری و مخفی این کار رو می کنه. در قبال یک سری آزادی ها و قدرت ها یه تعامل دو طرفه صورت می گیره و اون ها میشن پشتیان.

چقدر دنیا وحشتناک بود. کنجکاو شده بودم که گفت:

-مثلا مجستیک دوازده. اسم یه گروه سریه,نکته خیلی جالبش اینه که این تیم اعضاش خیلی جنجالی بود,چرا؟چون اعضاش هم از قاتلا بود و هم نخبه ها. تعجب نکن,نخبه ها نقش خیلی بزرگی تو دنیا دارن. و جالب تر از همه اینه که می دونی کی دستور ساخت این گروه رو داده؟

بدون مکث سری تکون دادم که گفت:

-رییس جمهور وقت امریکا هری ترومن. سال هزار و نهصد و چهل و هفت.

حامی میگفت و من فقط نگاهش می کردم و با گیجی گفتم:

-یعنی,همه اینا واقعین؟ چشماش رو به نشونه تایید بهم فشرد. خدای بزرگ و این دنیا لعنتی چه جهنمی داشت اتفاق می افتاد؟ ترسیده خودم رو جلو کشیدم و گفتم:

-خب؟ربط اینا به تو چیه؟ نگاهم کرد و با جدیت گفت:

-تو مافیا یک چیز هایی حکم اصلیه. آرامش ما به گروه های دیگه کمک می کنیم و کمک می گیریم. می تونم با آمار بالایی بگم اکثر ریخت و پاش های و مجالس از اعتبار ما صورت می گیره. یه تعامل محرمانه. من به گروه های مخفی دنیا کاری ندارم,یک بار هم بیشتر شرکت نکردم. تا وقتی کاری به کارم نداشته باشن,کاریشون ندارم. من برای امنیت و ثبات خودم,شادو رو تشکیل دادم. سایه ها رو.

لب باز کرده تا حرفی بزنم که مانعم شد و با اخم گفت:

-گوش کن به حرفام,یه تیم صدو سیزده نفره به اسم شادو. از اعضاش هیچی نپرس. تلفیقی از نخبه ها,هکرا و خب قاتلا. گروه توسط من تشکیل شد و فقط دو نفر تو دنیا از وجودش خبر دارن من و تو. الویت اصلیشون,نجات شاه نشین و کمک به مافیاست. چرا شادو؟چون مخفی ترین قسمت و سایه زندگی منه. ما توسط یه رابط هایی باهم ارتباط می گیریم. من از اونا حساب و کتاب پس نمی گیرم من بهشون یه وظیفه ای رو محول می کنم و اونا باید به بهترین نحو انجامش بدن. عموما چیزی از نحوه کارشون نه می پرسم,نه میگن. هر چیزی؛هر چقدر مخفی بمونه,دوامش بیشتره. فکر می کنی من چه جوری از همه کارای اعضا با خبرم؟فکر می کنی چه جوری همیشه یک قدم جلو ترم؟چون شادو هميشه در دسترس منه. من حتی خودمم از اعضای شادو بی خبرم. دقیقا نمی شناسم. من مت رو سرپرست این کار کردم و اون تیم رو آداره می کنه. شادو حتی از سرای اصلی مافیا هم نیستن اما هر کدومشون تو یه بخش مختلفی هستن و خبر ها رو به من می رسونن. متوجه ای؟ با دهان بازی سری تکون دادم که اعلام کرد: -وقتی اد و لوکاس من رو تهدید می کردن,من به مت خبرش رو دادم اما بدبختانه هیچ سر نخی ازشون پیدا نمی شد چون هویت  خودشون مرده ثبت شده و با یه هویت دیگه زندگی می کردن. هویتی که فعلا نمی تونستیم پیداش کنیم. شبی که اون بلا سرمون اومد من قصد داشتم تو رو به تیم امنیت بسپرم و بعد خودم سر میز معامله برم. می تونستم پیداشون کنم اما خب احتمال زنده موندنم فقط ده درصد بود چون ممکن بود هیچ وقت زنده بر نگردم. نقشه ی گروه شادو اینجوری بود تو مخفی گاه منتظر ورود اون سایه ای که پشت پرده قرار داشته بمونن و اطلاعات اصلی رو به دست بیارن و امنیت من رو حفظ کنند. قرار بود وقتی اون آدم به اون انبار رسید،انباری که هفتصد نفر آدم رو گرفته بودن میخواستن قاچاق کنن و از بدنشون استفاده کنن.بچه ها حمله کنن چون اگه من رو نجات می دادن,بلافاصله اون آدم همه چیز رو میفهمید و با انبار نمیرفت، چون از طریق دوربین ها ما رو زیر نظر داشت. وقتی کار به بدترین نقطه میرسه و اعضای شادو متوجه میشن که اگه بلایی سر تو بیاد من همشون رو نابود می کنم,نقشه رو عوض می کنن. الویت اون ها,نجات اون هفت صد نفر هم بوده. همه نقشه بهم ریخته. وقتی شادو به تنگنا میرسه و می بینه چاره ای نداره,نقشه رو عوض می کنه. اونا باید همزمان هم ما و هم اون ها رو نجات می دادن. اگه هر کدوم از ماها رو نجات می دادن,طرف دیگه می مرده. مجبور میشن,نگهبان های اون هفت صد نفر رو می کشن و اون آدما رو زنده از اونجا بیرون می کشن خب خبر به اون شخص میرسه و هیچ وقت به اون انبار نمیره. انتخاب بین و بد و بدتره بوده. جون هفت صد نفر آدم و ما دو تا.....

آرامش نفس بکش ببینم.

#آرامشنگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت:-چیزی در مورد گروه های مخفی شنیدی؟اصلا می دونی چیه؟وقتی چهره گیج ...

#آرامش



تازه فهمیدم چرا قفسه سینه ام درد میکنه و با مکث,نفس بزرگی کشیدم. چقدر وحشتناک... چقدر بد!!چشم درشت کرده و با وحشت و گیجی نگاهش میکردم. انگار متوجه شد این قصه برام خیلی سنگین تموم شده. نفس های بلندی کشیدم و فکر کردم چه مصیبتی رو از سر گذروندیم. خدایا کی خلاص میشدیم؟؟دست روی دستش گذاشتم و با ترس گفتم:
-خب,تو داری کجا میری حامی؟واسه چی میری؟ دست روی کمرم گذاشت و من رو به ... و با غرش گفت:
-میرم تا خودم پیداش کنم,اد و لوکاس از هیچی خبر ندارن. با اونام توسط یه رابط هایی ارتباط گرفته. بچه ها خبر دادن هر چی که هست,توی مکزیکه و فعلا خارج نشده. باید برم خودم پیداش کنم و تسویه حساب کنم.
من چرا میترسیدم؟؟چرا حس خوبی نداشتم؟ نمیخواستم گریه کنم اما
بغض کرده و با دردگفتم:
-حامی,منم ببر,
-فکرشم نکن. امنیتت اینجا تضمین شده است و همه چیز درسته. زود بر میگردم آرامش,باید یه ثباتی برقرار کنم و زود میام.
نفس هام توی سینه گیر کرده بود و من نمیتونستم نفس بکشم. وقتی ضربه ای به در خورد. حامی من رو کناری کشید و با سخط گفت: -بیا تو.
مسیح لبخند زنان وارد شد و با احترام گفت:
-بچه ها منتظرن رییس.
سری تکون داد و مسیح با لبخند مهربونی به من, اتاق رو ترک کرد. دست روی سینه اش گذاشتم و با قطره اشکی که چکید گفتم:
-قول بده,قسم بخور بر میگردی. نگاهم کرد...خیره و عمیق!!! موهام رو کناری زد و با اطمینان گفت:
-بر میگردم آرامش‌.
من چرا اشک میریختم؟ محکم خودم رو به چهارچوب آ.... کشیدم و
با دردمندی گفتم:
-قسم بخور حامی,بگو
به جون آرامش‌.
-هییسس,تو به من اعتماد نداری؟
خدایا چشمام بی اذن من پر میشد. دست روی قلبش گذاشتم و با بغض گفتم:
_دارم. سری تکون داد و با قاطعیت گفت:
-پس مطمئن باش بر میگردم آرامش‌. من یه هفته است دارم تورو آماده میکنم آرامش,قرار نیست گریه زاری کنی.
تند سری تکون دادم. تو این یه هفته ...من رو مملو از خودش کرده بود. گوشه به گوشه ..... سه هفته از اون اتفاق گذشته بود و من به طور کامل ترمیم شده بودم. بدنم رو با ب.... طواف داده بود و من رو از همه چیز مصون نگه داشته بود. جدایی سخته.,.همیشه سخت! دست دور گردنش انداختم,خودم رو بالا کشیدم .. گذاشتم و با چشم هایی که می بارید و لبی که میلرزید,گفتم:
-یادت باشه حامی,یه نفریه جای دنیا چشم انتظارته. اگه نیای,اگه بلایی سرت بیاد اون آدم نابود ميشه. نیلوفر آبیت نابود ميشه,تموم ميشه..... با عصیان گفت:
-من,بخاطر تو خودم رو از وسط جهنمم بیرون میکشم آرامش‌. مطمئن باش حتی اگه اتفاقی برای من بیفته,نمیذارم اتفاقی واسه تو بیفته.
شکستم و به هق هق افتادم. اشک روی ل....م غلطید. ..... خدایا من چرا قلبم درد میکرد؟؟؟ با نگرانی و دلتنگی .... طعم مردونه اش رو به خاطر سپرده و امینت... برای روزهایی که نبود,ذخیره کردم. ... اش زیاد شد و من دیگه افسار اشک هام رو از دست دادم که بی هوا ازم فاصله گرفت. به نفس نفس هام نگاه کرد,خم شد و با دم عمیقی نفسم رونفس کشید و بعد....رفت. بدون اینکه حرفی بزنه,رفت. رفت که رفت..... هیچ کلمه ای‌هیچ جمله ای حسی که بهش دچار شده بودم رو توصیف نمیکرد. من بال بال می زدم. من دیوانه شده و به در و دیوار نگاه میکردم و اشک می ریختم. تو این یک هفته بی خبری,تو این یک هفته ای که نبود‌هیچ چیز نمیتونست حالم رو خوب کنه، نه نگرانی های مادرانه بانو و نه دلقک بازی های دلارام. هر شب,کنار پنجره می نشستم و از ته دل دعا میکردم. خدارو قسم میدادم که اون رو به من صحیح و سالم بر گردونه. من منتظر حامی بودم اما نمیدونستم سرنوشت چیز دیگه ای برای من رقم زده!! سرم رو تنظیم کردم. نگاهی به صورت پر از چین و چروکش انداختم و با مهربونی
گفتم:
-مادر جون,سرمتون تموم شد بر میگردم. یکم استراحت کنید. لبخند دردناکی زد با لهجه ای شیرین گفت:
-اللّه ساخلسن بالام.
منظورش رو متوجه نشدم,اما فکر کنم حتما تشکر کرد. سری تکون دادم از اتاق بیرون زدم. پارسا به محض خروجم,نگاهم کرد و تا دم استیشن همراهم اومد. با چشمام دنبال دلارام گشتم اما نبود. متعجب روی صندلیم نشستم و به لیوان نسکافه ای که روی میز بود نگاه کردم. حالا فهمیدم کجا رفته بود!! دست دراز کرده لیوان نسکافه رو در دست گرفتم و جرعه ای نوشیدم. نسبتا داغ بود.
-هوی,اون واسه من بود سل...یطه.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-حالا واسه منه. فحش مثبت هجده ای زیر لب زمزمه کرد و من خنده آرومی کردم. کش و قوسی به کمرم دادم و با خمیازه گفتم:
-حواست به تخت هشت هست؟سرمش تموم ميشه یه نیم ساعت دیگه. چیزی تایپ کرد و با غرغر گفت:

#آرامشتازه فهمیدم چرا قفسه سینه ام درد میکنه و با مکث,نفس بزرگی کشیدم. چقدر وحشتناک... چقدر بد!!چشم ...

#آرامش



-آره برو یکم بکپ بیشعور. از دیشب سر پایی,حالا این یه مدتی که آقاتون نیست قراره خودتو بکشی ؟
توجهی به حرفش نداده و از روی صندلیم بلند شدم. پارسا تا دم اتاق همراهم آومد و به محض اینکه وارد رست شدم,پشت در به نگهبانی ایستاد. مقنعه ام رو به سرعت از سرم خارج کرده و دسته مبل تاشو رو کشیدم و وقتی به صورت تخت در اومد,جسم خسته ام رو پرت کردم. سر روی بالشت گذاشته و چشمام رو بستم. اون چشم های کوهستانی..در خیالم ،بو.... به چشم هاش زده و خودم رو حبس آ.....کردم. تو این یک هفته ای که رفته بود,خودم رو اونقدر غرق کار کرده بودم که فرصت دلتنگی و بی قراری رو از خودم گرفته بودم.حالا که از خستگی روی پاهام بند نبودم با تصورش به خواب میرفتم. در رویای خواب غوطه ور بودم که صدای هشداری شنیدم. ابتدا توجهی نکرده اما وقتی دوباره صدا رو شنیدم,با کرختی چشم باز کرده و به دنبال معدن صدا گشتم. یعنی چی؟ اینکه صدای گوشی من نیست!!! دست به جیب روپوشم انداخته و سعی کردم تلفنم رو بیرون بکشم اما وقتی چشمم به صفحه سیاهش افتاد,با تعجب به اطراف نگاه کردم و همچنان صدای هشدار آميزي پخش میشد. بی دلیل استرس گرفته و به اطراف نگاهی انداختم. چه خبره؟ گوش سپرده و به دنبال منبع صدا از روی تخت بلند شدم. با گیجی به اطراف نگاه میکردم و بعد...پیداش کردم. صدا از کمد اتاقم بود. دست های لرزونم رو بلند کرده و کمد رو به سختی باز کردم و بعد....

**حامی

-مطمئنی پیداش کردید؟ دستی به موهای بافته شده اش کشید و با احترام گفت:
-بله رییس.
ای جی,نگاهی به نقشه مقابلش انداخت و دست روی یکی از قسمت های علامت گذاری شده انداخت و گفت:
-هیچ جوره امکان خارج شدن نداره رییس. هر چی که هست,همینجاست. پس احتمالش هست بخواد از مزدورای خارجی استفاده کنه. سری تکون دادم. اشاره ای به خیابون های اصلی کردم و با تاکید گفتم:
-تحت هیچ شرایطی خیابونا رو آزاد نمیکنید. متوجه اید؟
-بله.
آستین های بلوزم رو بالا زدم و با خودکار‌روی یکی از منطقه های ممنوع خط کشیدم و گفتم: -ممکنه از آشوبای داخلی استفاده کنه. هر کسی که هست,خیلی خوب آمار اینجا رو دارم ای جی داخل تلفنش چیزی یاد داشت کرد و گفت: -رییس,من احتمال میدم با خ...
لحظه اول تاریکی و لحظه بعد‌صدای آژیرهای اضطراری به هوا برخواست. بلافاصله ای جی و دیوید من رو پشت خودشون کشیده و با بی سیم تلفنی مشغول حرف زدن شدن. دیوید نور گوشیش رو روشن کرد و مقابل پای من انداخت. چه خبر شد؟؟؟سر و صدای بچه ها با صدای آژير همزمان شد. دقیقا داشت چه کوفتی اتفاق میفتاد. ای جی نگاهی به من کرد و چشم های روشنش برقی زد و با آرامش‌ خاطر گفت:
-درگیری شده رییس,گلف ها بازم سر و صدا کردن.
نفس پر از حرصی کشیدم و با غیظ گفتم:
-این دیمن دقیقا داره چه غلطی میکنه؟ با چراغ قوه اش روشنایی رو به اتاق بخشید و با عجله گفت:
-باید بریم رییس.
تند سری تکون دادم و همراهشون از اتاق بیرون زدم. مطمئن بودم کار خودشونه,لوس ژزتا و گلف ها هميشه درگیری داشتن ولی حالا.... وقتی از ساختمون خارج شدیم,نگهبان های جلوی در ایستاده و با دقت نگهبانی میدادن. خواستم سوار ماشین بشم که خیلی اتفاقی به مسیحی که از سرش خون میچکید نگاهی کردم و به تندی گفتم:
-چه خبره؟ لبخند کم جونی زد و رنگ پریده اش بیشتر به چشم اومد. با آرامش‌ خیال گفت:
-چیزی نیست رییس.یه درگیری همیشگی بین دوتا گروه رقیب بود اما تا فهمیدن شما اینجایید. تمومش کردن. دستم مشت شد. من این وحشی های بی عقل رو می کشتم.
اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
-سوار شو. نگاهی به ای جی انداختم و با قاطعیت گفتم:
-برو به جفتشون بگو اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه پاکسازی نکنن,خالاپا رو آتيش میزنم. سوار شده اما من هنوز حس خوبی نداشتم. استخون هاشون له شده و خون از تموم جوارحشون بیرون میزد. خودم,با کف کفش هام اونقدر روی پاهاشون راه رفته بودم که صدای شکستن استخون هاشون رو شنیده بودم. نگاهی به چهره غرق خونشون انداختم و خرناس کشیدم:
-گفته بودم خونتون رو میریزم. نه به خاطر خونی که از من ریختید,بخاطر خونی که از زنم ریختید. بخاطر ترس و وحشتی که تو جونش انداختید. اونقدر شکنجه تون میکنم که واسه مردن التماس کنید. جفتشون ناله زدن اما اهمیتی نداده و سری برای نگهبان ها تکون داده و از انبار بیرون زدم. به زودی پیداش میکردم!!!روی صندلیم نشستم و با کلافگی گفتم:
-برو دنبالش,هر جور شده پیداش کن.
-حتما.
سر به تکیه گاه صندلی داده و نفس هام رو رها کردم. بعد از حدودا یک ماه دوندگی,تازه به یک سرنخ هایی رسیده بودیم. سر نخی که امشب همه چیز رو مشخص میکرد. امروز مطمئن شده بودم پشت تمام این اتفاقات چه کسانی هستن و اخ که اگه دستم بهشون میرسید... چشم هام بسته شد و مثل تموم این یک ماه,تصویر اون چشم های درشت و وحشی روی پرده رفت.

#آرامش




مغزم آروم گرفت و صدای خنده هاش پخش چقدر سکراور بود این دخترا! نیاز داشتم به آرامشش. به حضورش. بی توجه به اختلاف ساعت,تلفن رو از روی میز برداشتم و شماره اش رو گرفتم. پنجمین بوق هنوز به صدا در نیومده بود که تماس برقرار شد اما صدای آرامش پخش نشد.

-سلام آقا.

به سرعت روی صندلیم نشستم و به تندی گفتم: -آرامش کجاست هدی؟ صدای قدم هاش رو میشنیدم و با احترام گفت:

-نگران نباشید آقا. خوابن.

با کلافگی و عصیان گفتم:

-اين وقت روز؟چش شده؟

-آقا بخدا حالشون خوبه,یکم سردرد و سرگیجه داشتن,با پارسا بیمارستان بیرون بودن یکم گرما زده شدن,گفتن یکم میخوابن. میخواید بیدارشون کنم؟

تند سری تکون دادم و گفتم:

-نه نمیخواد. خواستم تماس رو قطع کنم که چیزی درون ذهنم روشن شد

و با غرش گفتم:

-گوش کن ببین چی میگم هدی.


آرامش


خون...جنازه و بعد بنگ! چشم هام بی اراده باز شد و به واقعیت برگشتم،کرخت بودم و یکم بی حوصله. خمیازه ای کشیده و به اطراف نگاهی کردم. دستی به سرم کشیدم, سر درد و سرگیجه ام بهتر شده بود. از روی تخت بلند شده و موهام رو که بخاطر عرق به گردنم چسبیده بود رو کناری زدم. خواستم از روی تخت بلند شم و به سمت سرویس برم اما از دیدن اویی که با اخم غلیظ و نگاه غیر قابل نفوذی و سیگاری گوشه لب,میخ صورتم شده بود,خشکم زد. خدایا...زلزله ای قلبم رو فرا گرفت و ساکنین قلبم زیر آوار له شدن. پوکی به سیگارش زد و با لحن جذاب و صدای گیرایی گفت:

-چشم درشت نکن.

از لحنش,کلافگی و دیوانگی منعکس میشد. همچنان بی تحرک ایستاده بودم که با بی حوصلگی گفت:

-فاصله به قدر جهنم هست,بیا نزدیک تر ببینمت.

تکونی خورده و با چشم های نمناک,جلو تر رفته و دست دراز کردم و لپ تاپ رو از میز برداشته و روی پام قرار دادم. با رکابی مشکی رنگی و موهای درهمی روی صندلی نشسته و به من نگاه میکرد. کی تماس رو وصل کرده بود؟ من فقط مبهوت بودم و میخواستم تموم این دلتنگی یک ماهه رو با دیدن چشم هاش پاک کنم

که غرید:

-حتما باید سرت داد بزنم تا حرف بزنی؟چرا حرف نمیزنی؟

لبام لرزید و با تموم حسی که داشتم

لب زدم:

-حامی؟ تند سری تکون داد و سیگارش رو خاموش کرد و با کلافگی عیانی گفت:

-اونجوری صدام نکن آرامش.

اونجوری صدام نکن.

اشکام رو کناری زدم و با دلتنگی گفتم:

-دلم واست تنگ شده. سکوت کرد و خیره نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:

-حرف بزن.

لبخندی زدم و اشکم چکید و گفتم:

-از کی داری نگام میکنی؟چرا بیدارم نکردی؟ دستی به موهاش کشید و با سخط گفت:

-یه چهل دقیقه ای ميشه. میخواستم نفس کشیدناتو نگاه کنم.

خدایا دلم داشت براش پرپر میزد. چقدر دوسش داشتم من.دست بلند کرده و روی لپ تاپ,روی موهاش گذاشتم و با بغض کشنده ای گفتم:

-دلم تنگ شده واست.

-آرامش

غرید و من چشمام رو از زور گریه بستم. بس بود دیگه. بیشتر از یک ماه بود که رفته بود. دستی به گردنش کشید و گفت:

-آرامش,می خو...

جمله اش رو نیمه تموم گذاشت و با اخم های درهمی به مقابلش خیره شد

و به انگلیسی گفت:

-تموم؟

تصویر اون شخص رو نداشتم اما صدای کلفتش رو شنیدم:

-بله رییس.

حامی سری تکون داد و گفت:

-میتونی بری.

با تعجب و کنجکاوی نگاهش میکردم که نگاهی به چهره من کرد و با عجله گفت:

-باید برم. حرف می زنیم.

فقط مبهوت نگاهش کردم,از روی صندلیش بلند شد,‌خودش رو جلو کشید,چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و بعد با خرناس گفت:

-بتازون آرامش,صد بار گفتم چشمات رو گرد نکن. فقط صبر کن از این

جهنم بیام بیرون.

لبخندی زدم و حامی,مکثی کرد و در آخر گفت: -مراقب باش.

و بعد...تماس رو قطع کرد. اشکام رو پاک کردم و با یادآوری چشماش,لبخند پر دردی زدم.


حامی


به جنازه سوخته اش نگاهی انداختم و چهره درهم کشیدم. مسیح و ای جی با قیافه گرفته و عصبی به جنازه سوخته اش نگاهی انداختن. دستم رو مشت کردم و فریاد زدم:

-لعنتیپیپییییی. ای جی سری پایین انداخت و مسیح مقابلم اومد و با

صلح طلبی گفت:

-جگوار,تموم شد. مهم اینه تموم شد.

لگدی به آهن پاره های مقابلم زدم و با حرص گفتم:

-باید خودم می کشتمش. باید. لعنتی تصورشم نمیکردم پشت تموم این اتفاق ها ریکاردو باشه. نگهبان ها دور تا دور ایستاده و اعضای کارتل ها مثل یک سگ شکارچی,اطرافم رو احاطه کرده بودن و با جونشون ازم مراقبت میکردن. خوب بود...می دونستن باهاشون شوخی ندارم. من یک بار این کارو کرده بودم!!! نگاهی به ای جی انداختم و گفتم:

-همشون رو آتیش بزن. حتی نمی خوام جنازشون روی زمین باقی بمونه.

-حتما.

#آرامشمغزم آروم گرفت و صدای خنده هاش پخش چقدر سکراور بود این دخترا! نیاز داشتم به آرامشش. به حضورش. ...

#آرامش



نگاهش,مغموم و گرفته بود. نگاهش مرده بود. لب باز کرده و با بدبختی گفتم:
-مسیح, حامی کو؟ تموم نگهبان ها سر پایین انداخته و مسیح...مسیح چشماش رو توی کاسه چرخوند و نگاهش رو به آسمون بخشید. خدایا اون برق درون چشماش از اشک بود؟؟خدایا چی شده بود؟؟ قدمی زده و با دیوانگی گفتم:
-چرا نگاه میگیری؟حامی کجاست؟ مردها چه جوری گریه هاشون رو پنهان میکنن؟ لب میگزن و چشماشون رو میدزدن؟یک نفر قصد کشتن من رو داشت. چرا انقدر احساس سرما میکردم؟ امنیت من کجا بود؟ حامی آرامش کجا بود؟؟من داشتم میمردم. وقتی قلبم تیر کشید به سیم آخر زده و فریاد زدم:
-چرا جوابمو نمیدی؟حامی کجااااست؟ من لرزش شونه های مسیح رو دیدم. دیدم که چشماش پر شد و خیره در چشم ها.من رو کشت:
-رفت.
سقوط کردم. نای زانوهام رفت و داشتم میفتادم که با خنده گفتم:
-رفت؟کجا رفت؟ مسیح چشم میبست و درد میکشید. افسار پاره کرده محکم سمتش رفته,تخته سینه اش زدم و با جیغ بلندی گفتم: -حااامی کجااااست؟چه بلایی سرش آومد؟ اشکش چکید و بعد.,من قلبم ترکید:
-سوخت. سوزوندنش.
و چاقو درست به قلبم خورد. دنیا سیاه شد,تموم اکسیژن دنیا گرفته شد و من....تموم شدم. چشم هام بسته شد و بعد افتادم. دقیقا در آخرین لحظه,کمرم توسط دست های مسیح گرفته شد و صدای نگرانش رو شنیدم اما من تنها چیزی که دیدم؛جسم سوخته و خاکستر شده اش بود. جگوار رفت شاه نشین مرد حامی آرامش,به دل آتش افتاد. آرامش,بدون حامی شد!!! هراسون از خواب پریدم و جیغ کشیدم:
_نننهههههه .نفس نفس زده و عرق از تموم بدنم چکه میکرد. قفسه سینه ام درد میکرد و حس خفگی داشتم. چند لحظه بعد,در اتاق با شدت باز شد و بانو با هول و ولا وارد اتاق شد با نگرانی گفت:
-چی شده مادر؟چی شدی قربونت بشم؟
به محض دیدنش,به بغض گلوگیرم اجازه آزاد شدن دادم و با صدای بلندی زیر گریه زدم. "خدایا خودت رحم کن" بانو رو شنیدم و چند لحظه بعد حبس آغوشش شدم. سر روی سینه اش گذاشتم و با تموم دلتنگی و دلشکستگیم,به گریه افتادم. خدایا من باید چی کار میکردم؟؟ بانو کمرم رو نوازش میکرد و من پیراهنش رو بین مشت هام گرفته بودم و با صدای سوزناکی هق هق میکردم. -جان مادر. جانم عزیزم. خواب بد دیدی مادر. هق زدم و با صدای دورگه ای گفتم:
-کابوس بود بانو. کابوس دیدم. موهام رو بوسید و من با التماس گفتم:
-بانو تورو خدا شمارشو بگیر. باید باهاش حرف بزنم. تند تند سری تکون داد و من بی توجه به همه چیز شماره اش رو گرفتم. بوق سوم نخورده بود که با صدایی که نگرانی درونش حس میشد گفت:
-آرامش؟آرامش خوبی؟
صداش...خدایا صداش. صداش سد اشکام رو شکست و با صدای شکسته ای گفتم:
-حامی. مکث کرد و در آخر با صدای عصبی ای گفت:
-آرامش چی شدی؟چه اتفاقی افتاده؟
بانو سرشونه هام رو ماساژ میداد و با هق هق گفتم:
-چیزی نشده,فقط..فقط کابوس دیدم. شنیدم که نفسش رو آزاد کرد و بعد گفت:
-آرامش,من خوبم. چند روز دیگه میام پیشت. چیزی نیست,کابوس دیدی.
دست خودم نبود,من داشتم تموم میشدم. نفس هام حبس میشد و نمیتونستم حرف بزنم که با کلافگی گفت:
_آرامش,دیوونه ام نکن لعنتی. نلرز آرامش. نلرز. تند تند سری تکون دادم. باید تمومش میکردم. نمیتونستم ادامه بدم. دیگه نمیتونستم. اشکام چکید و با بغض کشنده ای گفتم:
-حامی گوش کن ببین چی میگم,هیچ حسی تو دنیا ,با حسی که من بهت دارم برابری نمیکنه. من عاشقتم و تا ابد هم عاشقت میمونم,باشه؟ انگار به چیزی مشکوک شد که با غرش گفت: -آرامش,تو چته؟چی شده؟
من فقط اشک ريختم و با زجه گفتم:
-فقط دلم تنگ شده. می فهمیدم داره
اذیت ميشه.
-میام آرامش. زود میام.
اون می اومد اما... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم:
-دوست دارم شاه دلم. سکوت کرد و من برای آخرین بار به صدای نفس هاش گوش سپرده و بعد...قطع کردم.

مرده... شکمم تیر میکشید و تموم عضلاتم انقباض میزد. چشمام درد میکرد و فقط یک چیز میخواستم..مرگ!!! برگه آزمایش رو مقابلم پرت کرد و با لبخند موذیانه ای گفت:
-خب,حاملگیم کنسل. شکمم انقباض زد و من,نفرت درون وجودم جوشید. چقدر یه آدم میتونست پست باشه.. چقدر؟؟ اینکه حامله نبودم و دوره ماهیانه ام شروع شده بود,خوشحالش میکرد؟؟؟ حتما اگه حامله بودم بچه ام رو از شکمم بیرون میکشید؟؟به جرم بچه جگوار بودن؟؟؟ وقتی نگاه مرده و سردم رو حس کرد لبخندش رنگ باخت و و سر پایین انداخت. نگاهی به چشم های شیطان صفتش انداختم و گفتم:
-کی میری؟؟؟

**حامی

-شما مرده بودید؟اطلاعات به این مهمی دزدیده شده و شما مرده بودید؟؟؟همه سر به زیر انداخته و سکوت کرده بودن. سرم درد میکرد.محکم ضربه ای به میز زدم و با صدای بلندی گفتم:
-کرید؟میگم چه غلطی میکردید وقتی اون اطلاعات لو رفت؟ از هیچکس صدایی در نمی اومد. مونته تکونی خورد و با من و من گفت

#آرامش




-جگوار‌هیچکس فکرشم نمیکرد به صندوق دست زده ب...

وقتی نگاه غضب آلودم رو دید.لال شد. خوب بود چون اگه یک کلمه دیگه حرف میزد میکشتمش. دست داخل جیبم انداخته و با پوزخند گفتم: -محرمانه ترین برنامه ها دزدی شده و شما حتی حدسم نمیزدید درسته؟ وقتی شش تن سکوت کردن,با سیم آخر زده و صندلیم رو با عتاب به شيشه کوبیدم و بانگ زدم:

-پس برید گور مافیا رو بکنید که هميشه گند کاری های شما رو من باید جمع کنم. وقتی نمیتونید از آدماتون مطمئن بشید,غلط میکنید وارد میشید. میخواستم از شدت فشاری که روم بودسرم رو به دیوار بکویم. این فضاحت رو چه جوری باید جمع میکردم؟؟ ای جی گوشه اتاق ایستاده و با دقت به این شش تن نگاه میکرد. میتونستم حدس بزنم به چی فکر میکنه. نفس های بلندی کشیده و سعی میکردم خودم رو آروم کنم که در باز شد و مسیح با لبخند بزرگی وارد شد. همه با تعجب نگاهی به من و لبخند روی لب های مسیح نگاهی انداختن که با قاطعیت گفت:

-تله رو پهن کردیم.

سر و صدا شد و ای جی,از گوشه اتاق نزدیک شد و کنارم ایستاد. با لبخند مخصوصی,نگاهی به بقیه کرد و گفت:

-نقشه ساده است,اما مطمئنیم میگیره. وقتی همه سکوت کردن,نگاهی به من کرد. به نشونه تایید سری تکون دادم که گفت:

-از جزئیات چیز زیادی نمیتونم بگم. فقط در همین حد بدونید کسی که اطلاعات رو دزدیده. برای کامل کردن یه سری چیز ها امشب به جایی که ما منتظریم میاد و بعد....

چشمکی زد و با لبخند گفت:

-بعدشم که مشخصه. لبخند روی لب های همه شکل گرفت و من اگه پیداش میکردم....

دیمن نگاهی به من کرد و گفت:

-جگوار‌میدونید کیه؟

سری تکون دادم و وقتی نگاه مشتاقشون رو دیدم با پوزخند گفتم:

-امبر,دختر پائول. اسلحه ام رو از داخل جیب کتم بیرون کشیدم و با سر اشاره ای به بالا پشت بوم کردم. مسیح سری تکون داد و با دیوید به سمت بالا رفت. گیرش می نداختیم...همین امشب!! خودم ورودش رو دیده بودم. ای جی به آرومی در رو باز کرد و من با قدم های آرومی وارد خونه شدم. پاورچین پاورچین؛توی تاریکی مطلق,سمت سالن حرکت کردیم. سری تکون دادم و ای جی چراغ قوه اش رو روشن کرد. نور رو به تندی به گوشه کار خونه انداخت. خبری نبود!!! خواستم سمت چپ حرکت کنم که صدای قی‌ژی از انتهای سالن شنیدم و بلافاصله هر دو ایستادیم. نگاهمون درهم گره خورد و پاورچین پاورچین به اون سمت حرکت کردیم. به اروم ترین شکل نفس می کشیدم. اجازه ندادم ای جی جلوتر حرکت کنه,با دستم مانعش شدم. سری تکون داد. وقتی مقابل در ایستادیم,اسلحه ام رو آماده کرده و بعد سری تکون دادم و ای جی در عرض یک ثانیه در اتاق رو با شدت باز کرد و من با اسلحه وارد اتاق شدم. سایه اش رو دیدم. خودش بود. مطمئن بودم خود حروم زاده اشه. اسلحه رو سمتش گرفته و با غرش گفتم:

-برگرد. تکون نخورد و ای جی از فرصت استفاده کرد و برق ها رو روشن کرد. به محض روشنایی,نگاهم به جسم سیاه پوشی که پشت به من ایستاده و پرونده رو در دست گرفته بود خیره شدم. ای جی ضامنش رو کشید و با صدای هشدار آمیزی گفت.

-به نفعته برگردی.

هر دو میخ زن مقابلمون بودیم که متوجه شدیم پرونده رو بست. این حروم زاده تموم نقشه های ما رو به باد داد بود. پیچ و تاب تنش رو به خوبی می شناختم. موهای بلوندش که از زیر کلاهش بیرون زده بودگویای همه چیز بود. امشب فاتحه اش رو می خوندم. چند لحظه مکث کرد و در آخر,به سمتمون برگشت. یک ثانیه و بعد.....مرگ!!! وقتی چشمم به چشم های وحشیش افتاد,دنیا برام از حرکت ایستاد. مرگ دست دور گردنم انداخت و صدای سکر آورش بلند شد:

-خب,قصد کشتن زنت رو داری جگوار؟

ای جی اسلحه اش رو غلاف کرد اما من....من مرده بودم. کلاهش رو بالاتر فرستاد و خیره در چشم هام گفت:

-متاسفم جگوار‌ولی دنیا اونجوری پیش نمیره که ما دوست داریم.

من واقعا نفس نمیکشیدم....واقعا تموم شده بودم. آرامش‌ اما با خونسردی نگاهم میکرد... ای جی قدمی به عقب برداشت و بعد در کمال حیرت,صدای گلوله به هوا برخواست و درد وحشتناکی که در شکمم پیچید. دنیا سیاه شد...تیره و تار. و بعد,سه گلوله به شکمم خورد و تمام....


**مسیح


قدم ها مقصد مشخصی داشت اما ثبات نداشت. گیچ و مبهوت بودم. معادله های توی سرم در حال پردازش بود اما به بن بست میرسیدم. نمیتونستم حلش کنم. اون عدد پنهان شده در این معادله رو با هیچ روشی به دست نمی آوردم. چرا؟ چون اون معادله غلط بود. چون معادله اشتباه نوشته شده بود. چون ضرب و تقسیم ها سر جای خودش نبود چون آرامش‌ سر جای خودش نبود!!!! چون آرامش آدم خیانت نبود. پس,معادله غلط بود. از ريشه غلط بود...پس اونی که سه تا گلوله به قفسه سینه رییس زد‌ اونی که فرار کرد و رفت. دقیقا کی بود؟؟؟ وقتی پاهام به مقصد رسیدن از اوهام در اومده و به در سفید رنگی که مقابلم بود نگاه کردم,نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در زدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز