#آرامش
مقابل جسم غل و زنجیره شده اش قرار
گرفت و گفت:
-سخت بود,اما نشدنی که نیست. کشتن شاه نشین سخته ولی خب غیر ممکن نیست. تجربه اش رو داری که. پدربزرگت و پدرت.
حامی دست و پایی زد و با خنده بلندی گفت:
-اوه,مادر و خواهرت. یادت رفته.
-حرومزاده, ببند دهنتو, دستامو باز کن بزدل.
مرد قدمی به عقب برداشت و اظهار کرد:
-از جونم سیر نشدم جگوار. انقدر تکون نخور انرژیت هدر میره و نمیتونی از نمایشی که به راه انداختیم لذت ببری. آروم باش پسر آروم.
لحن شرورش حامی رو به آتش کشید و حامی بی محابا دست و پا میزد و من...نفس بریده بودم. یک نفر پشتم قرار گرفت و با قیافه عبوسی نگاهم کرد. با صدای باز شدن در,نگران سرچرخونده و از دیدن مرد میان سال دیگه ای که با لبخند بزرگی وارد این انبار کوفتی میشد به خودم لرزیدم. هر دو شیطان باهم دست داده و حامی با بانگ گفت:
-میکشمت. من میکشمت.
دو مرد قهقه زده و مردی که تازه به جمع ما پیوسته بود با لذت گفت:
-جگواری که شکار شد,چقدر این صحنه لذت بخشه.
سر چرخوند و چشمش به منی که از ترس قبض روح شده بودم افتاد و با نیش بازی گفت:
-واو خدای بزرگ. این فرشته رو مریم بوسیده؟ چقدر زیباست.
قبل از اینکه اون یکی بی شرف بتونه نظری بده, حامی مثل مار به خودش پیچید و با زوزه گفت:
-کاری به کار اون نداشته باش بی شرف.
منو نگاه کن.
جلو نیومد اما از همون فاصله؛ادای احترامی کرد و با لبخند گفت:
-خوشحالم از دیدنت بانوی من. اد هستم. از رفقای همسرتون.
و من بیشتر و بیشتر وحشت کردم. اد به همراه اون بی شرفی که هنوز اسمش رو نمیدونستم, نگاهی به حامی انداختن و اد با لحن مرموزی
گفت:
-خب,مشتاق دیدار جگوار. من امشب برات خیلی سوپرایز دارم. شنیدم علاقه خاصی به گذشته داری من قسم میخورم امشب به خوبی برات تکرارش کنم. غرشش,حرکت های تند و بی امانش,چشم های به خون نشسته اش خبر از عمق فاجعه میداد.
_متاسفانه بیست سال پیش نتونستم شخصا شاهد اون ماجرا باشم اما خب,هنوزم فرصت هست. ميشه دوباره همه چیز رو تکرار کرد.
صدای کشیده شدن دستگیره های حامی روی میله باعث نابودی من میشد. از درد و خشم مملو بود و داد و بیداد کرد:
-خفه شو. خفه شو.
-به من اطمینان کن. قول میدم لذت ببری. با صدای بلندی گفت:
_بیاید تو.
نفس کشیدن برام سختتر شده بود و درد هر لحظه بیشتر. اضطراب و هراس به قلب، مغزم اصابت کرده و قصد کشتنم رو داشت. تموم خونم به جوشش افتاده و وقتی هفت مرد بزرگ و غول پیکر وارد این دخمه شدن تازه معنی واقعی ترس رو حس کردم. اد لبخند بلندی سر داد و نگاهی به چشم های جنون زده حامی انداخت و گفت:
-جگوار این هفت مرد چیزی رو برات
یادآوری میکنن؟
-خفه شو خفه شو.
من کاملا به درد علیمی که حامی حس میکرد واقف بودم. میتونستم جنگی که درون سرش به راه افتاده رو ببینم و مطمئن بودم درد یک لحظه رهاش نمیکنه. قصد داشتن حامی رو ذره ذره نابود کنند. اد مقابلش قرار گرفت و با لحن بدی گفت:
-اگه تو کارم دخالت نمیکردی,الان هیچ کدوم از اینا واست تکرار نمیشد. من کاری به کارت نداشتم,از وقتی والنتینو مرد من تموم ربطم باهاش رو نابود کردم. وقتی همایون بهم خبر داد تو زئوسی,مخفی شدم. مثل تموم این سال هایی که تو سایه بودم اما تو اونقدر سرت رو تو جاهایی کردی که نباید و برای گرفتن انتقام عقلت رو از دست داده بودی که همه زحماتم رو به باد دادی.
دقیقا مقابل صورتش قرار گرفت و با صدای ترسناکی گفت:
-وقتی زدی همه چیز رو نابود کردی,باهم بی حساب شدیم و وقتی سر پسرام رو واسم فرستادی,انتقام گرفتی اما یادت رفته بود ماها با انتقام و تلاش برای پس گرفتن جایگاهمون زنده ایم. من پسرامو از دست دادم و توام مثل والنتینو همه چیزتو. تخت شاهنشاهیت رو من ازت میگیرم و بشین و ببین با زنت قراره چی کار کنم.
هر لحظه بیشتر انرژیم تحلیل میرفت و لحن کینه توزانه اد باعث میشد از زور ترس به لرزه بیفتم. حامی چشم هاش رو با درد بست و با عصیان گفت:
-حرفی داری با من بزن. زنمو بفرست بره. اون زخمیه بی شرف,هر کاری دوست داری با من بکن بذار اون بره.
-نه نه. اتفاقا قراره با این بانوی زیبا رو شروع کنیم. دست و پا زد. نعره زد و با دیوانگی فریاد زد:
-کاری به کارش نداشته باش. دست به اون نزن حیوون.
اد اما کوچک ترین توجهی به حامی ای که بی مهابا دست و پا میزد نداد و به یکی از مرد ها اشاره کرد. وقتی اون خوک کثیف با نیشخند نزدیکم شد.از ترس قالب تهی کرده و با چشم های گرد شده ای نگاهش کردم که حامی نعره زد:
-دست بهش نمیزنی . سمتش نرو کثافت. نترسونش. کاری به کارش نداشته باش. نزدیکش نشوووووو. نگاهش به منی که روح از تنم رفته بود افتاد و با لحن قاطعی به فارسی گفت: