❤️❤️
#آرامش
تا چشمم به چشمای کوهستانیش خورد بهمن قلبم شروع به ریزش کرد و از بالاترین نقطه قلبم سقوط کرد. اون کوهستان اون آسمون آبی قصد کشتنم رو داشت. موهای سیاه و براقش رو به زیبایی آراسته و به سمت بالا پیراسته بود. مرد جذاب من در کت شلوار دامادی وسیم شده بود مثل هميشه سرد و خشک اطرافش رو از نظر گذروند و من مثل کودکی گمشده در خیابان برای پیدا کردن چشم هاش ناله میکردم. انگار تازه به خودم اومدم چشمانم به دست های ظریفی که دور بازوهای بزرگ و حجیمش گره خورده بود افتاد و بهمن سهمگینانه تر حرکت میکرد. زنی که در کنارش بود یک زن نبود...یک الهه زیبایی بود. زنی که لیاقت همراهی جگوار رو داشت چون واقعا دلکش بود. موهای بلوند استخونیش رو سمت چپش ريخته و چشمان اقیانوسیش رو با شعف و شادی به اطراف بخشیده بود. رقیبی که مقابلم بود بیشتر از تصورم زیبا بود. وقتی به زوایای صورتش رو از نظر گذروندم مطمئن شدم خدا این زن رو سمبل زیباییش خلق کرده. زنی که سرخی لب هاش عجیب به سرخی یاقوت طعنه می زد. همه افراد با هیجان خاصی به زوجی که جذابیت ازشون تابیده می شد چشم می دوختن و هیچکس نفهمید زنی اینجا نفس های آخرش رو می کشید. هنوز محو دلنوازی زن مقابلم بود که برای لحظه ای سر بلند کرده و چشم های کوهستانی جگوار رو روی خودم شکار کردم. تا چشم در چشم شدیم بهمن شدید به وجودم خورد و از پای در اومدم. خیره در چشم های هم و من به چشم خود دیدم که دارم دست های مرگ رو به دست می گیرم!!! چشم ها قدرت کشتن داشتن... چشم ها قاتل بودن و چشم های این قاتل بوسه گاه مرگ بود. به سادگی چشم از من بی نفس گرفت و همراه دوشیزه زیبای خودش به کنار میز طراحی شده ای رفت. صدای موسیقی بلند تر و جو سنگین تر شده بود. تموم تلاشم رو به کار برده بودم که حتی سمتی که ایستاده نگاهی نندازم و این دشوار ترین کار به نظر می رسید. همایون و داریوس چیز هایی زمزمه می کردن. خیلی درکی از حرفاشون نداشتم اما انگار آدم های خیلی خاصی اینجا حضور داشتن. برای گول زدن قلبم سر بلند کرده و نگاهی به تک تک مهمون ها انداختم. همایون راست میگفت فقط در یک نگاه متوجه نژاد های مختلف میشدی. مردان و زنانی که رنگ پوست و حالت چهره شون بیگانگیشون رو فریاد میزد. با یک حساب کوچک میشد حدس زد امروز تمام اعضای حلقه حضور دارن..البته شاید! چهره خشن و عاری از حس بعضی ها بی دلیل باعث جمع شدن دست و پام میشد. اینجا چندین تن از خلافکار ترین آدم هایی وجود داشت که شاید آدم کشتن براشون یک کار روتین و روزانه است.
-حروم زاده.
با شنیدن صدای مملو از خشم همایون نگاه از مرد سیاه پوست گرفته و به مسیر نگاهش بخشیدم. مرد میان سال و خوش پوشی سمتمون قدم می زد. هر کسی که بود باعث آشفتگی همایون شده بود..پس مرد خوبی بود. وقتی نزدیک تر شد لبخند بزرگی زد و به لهجه آمریکایی خیلی غلیظی شروع به احوالپرسی کرد و پاسخ سنگین همایون هم باعث کاستن لبخندش نشد. نگاه روشنش رو به من دوخت و با کنکاش نگاهم کرد و با حالتی که اصلا دوست نداشتم
گفت:
-بانو شما خیلی زیبا هستید.
فقط برای احترام تشکری کردم. نگاهش همچنان بود و من داشت حالم از نگاهش بهم می خورد که همایون رو مخاطب قرار داد:
-اين دختر زیبا ارزشش رو داشت همه دنیا رو بخاطرش بگیری. بی نهایت جذابه.,
داریوس خودش رو به من نزدیک تر کرد و همایون پوزخند زنان گفت:
-فامیل شدن با جگوار حسابی بهت
ساخته پائول,
قهقه بلندی زد و من داشتم فکر میکردم منظور همایون دقیقا چیه که گفت:
-فکر کنم من اولین پدر زنی باشم که از دامادش حساب مییره. البته که جگوار قدرتمندترین آدم دنیاست.
پس پدر اون دختر زیبا ایشون بود. نگاهم رو دقیق تر بهش دوختم و ته وجودم از بیزاری خاصی به غلیان افتاد. هنوز نگاهم به مرد مرموز مقابلم بود که متوجه هیاهو کوتاه سالن شدم. سر بلند کرده و متوجه شدم الهه زیبا روی خرامان خرامان با لبخندی که نشانه فرشته ها بود سمت ما در حرکت بود. چشم ریز کرده و به لباس بدن نماش خیره شدم. لباس سفید کریستال دوزی شده اش که از برند محبوب یوسف الجسمی بود تمام پیچ و خم بدنش رو به ظرافت به نمایش گذاشته بود. آشکارا تمام بدنش از پارچه سنگین و مجللش در معرض دید بود جواهر نفیس زیر نور لوستر ها می درخشید. انعکاسی که از جواهرات و سنگ های لباسش به چشم می خورد چشم هر بیننده ای رو میخکوب می کرد. درست مثل سوپر مدل هایی که در بهترین شب شو ها قدم می زدن؛گام بر می داشت. بار ها این لباس و پارچه ها رو در اینترنت دیده بودم و به قول دلارام قیمت های پدر مرده ای داشت. زیبایی با شکوهش دهانت رو می بست و من از چشم گیریش لذت برده بودم. وقتی کنارش پدرش قرار گرفت,دلفریبیش بیشتر به چشم می اومد و غیر قابل انکار تر بود.
ادامه دارد ...