#شروع_داستان
داریوس
صدای شلیک گلوله و جسم که مقابل
زانوم،به زمین افتاد.تموم شد،به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع :کرد،نگاه انداختم و گفتم
-قانون بازی رو نباید دور میزدی..اخطار رو گرفته بودی،هوم؟
خرخر کرد ..سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش.باشم.کار باید بهترین شکل انجام میشد
این یه قانون بود ،وقت فرشته مرگ،جسمش رو به اغوشش.کشید،ماموریتم تموم شد دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم ,لبخندی زدم و از جنازه خونینش .دور شدم اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص
کرده بودیم ببرن،به سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون .کشیدم به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد،نگاه .دوختم و شماره اش رو گرفتم
-بله؟
نفس کشیدم و به خاک که روی جنازه ریخته میشد .نگاه کردم.
-عروسی تموم شد ..به رییس بگو
خیالت .راحت،عروس به دامادش رسید:لحظه ای سکوت و بعد..
-بهش خبر میدم.
-خسته نباشید .و قطع کردم
چشمام میسوخت،نیاز به خواب داشتم ..سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
آرامش
کاردکس رو امضا کردم و رو به دختر بچه شش
ساله ای که با دقت به من نگاه میکرد،لبخندی زدم و گفتم:
-خب مهدیه خانوم،اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی ،فردا صبح زود زود مرخص میشی.باشه عزیزم؟
مادرش لبخند محبت امیزی زد و مهدیه با شک گفت:
-توام اینجا میمونی خاله؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
-اره عزیزم ..من شب میام پیشت،خوبه؟
سرش رو تکون داد،خداحافظی گرم با مادرش کردم و به سمت استیشن .رفتم خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض.لباس،سمت رختکن حرکت کردم تقه ای به در زدم و به اروم در رو باز کردم اما تا چشمم به دلارام که با نیم تنه برهنه ایستاده بود .خورد،جیغ خفیف کشیدم
-زهرمار ..عنتر من چی دارم که تو نداری؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
-محض رضای خدا دلی.. بابا شرف نذاشتی واسمون هر کی میاد اینجا قشنگ بالا پایینتو یه رصد میکنه،خوب میمیری زیر مانتوت یه تاب بپوشی، مغنعه اش رو از سرش کشید ,و من محو موهای بلند .اتشینش که صورت سفیدش رو قاب گرفت، شدم
-بدبخت بزار ببینن ادرنالینشون بزنه بالا ..
دستم رو به نشونه خاک بر سرت بلند کردم و .سمت کمدم رفتم.
-پرستار نمونه؟
همون طور که مانتوم رو تعویض
میکردم،گفتم بگو
-رفتی خونه دو ساعت بتمرگ،بعد زنگ میزنم باهم .بریم خرید ..باید کلی
وسیله بخرم
به چهره اش نگاه ننداختم و به اروم
گفتم
-باشه..حس متضادی داشتم از اینکه پدرش یه کار خوب توی تهران پیدا کرده بود و قرار بود اسایش مال بیشتری داشته باشن،خوشحال بودم اما از اینکه قرار بود دوست چندیدن ساله ام رو از دست بدم،بغض سنگینی توی گلوم حس میکردم ..به هر حال ...حق نداشتم .بخاطر خودخواهی خودم حالش رو خراب کنم .کمدمون رو بستیم و بالاخره از رختکن بیرون رفتیم،سری برای نگهبان تکون دادم و از بیمارستان خارج
شدیم توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدیم
-ارامش؟
نگاه به چهره دوست داشتی اش انداختم و گفتم:
-بله؟
-شما کسی رو تهران ندارید؟
-با سوالش تکون خوردم ...ما هیچ کسی رو تهران
نداشتیم الان ...اصلا کسی رو نداشتیم که تهران سکونت کنه..اما،اون،اونم تهران بود،افکار مغشوشم رو پس زدم و گفتم
-نه،همه فک و فامیل ما شیرازن..ما کس رو تهران نداریم ..چطور؟
-هیچ بابا ..گفتم مثل این رمانا میرم اونجا یک از فامیلای تو از قضا خیلی
هم پولداره و خیلی شاخه عاشق من میشه ...و القصه
خنده کوتاه کردم و گفتم
-شرمنده..همچی موردی نداریم
اتوبوس اومد،سوار شدیم،اما ذهنم گیرکرده کرده تو جایی که ممنوع بود و بیرونم نمی اومد
ذهنم رو سمت دلارام و موهای قرمزش که به زیبا
شعله های اتش بود،سوق دادم و سع کردم ازآخرین لحظه هایی که با صمیم ترین دوستم هستم.لذت ببرم