سه ماهه داره میگذره ، چند وقت پیشم چند بار بهم پیام داد و یک بارم زنگ زد ولی من جواب اش رو ندادم ،داستانش رو توی تاپیک های قبلی گفتم ،اما نمیتونم فراموشش کنم قلبم تیر میکشه هرروز میرم پیاده روی تا آدمها رو ببینم و بتونم فراموشش کنم ،نیم ساعت که میگذره میشینم یه گوشه وسط خیابون زار میزنم ، ۲۴ساعت داره حرفاش ، کارایی که کردیم توی مغزم مرور میشه ، دارم درد میکشم از نبودنش و میدونم اگه بیاد هم موندگار نیست و باز هم میره و شاید با ضربه سخت تر و حتی اگه طلسم بشه که با من بمونه ، سال دیگه کلا از ایران میره و اینکه من بیست روز دیگه میرم خونه از خوابگاه و کلا همه چیز برام محدود میشه ,قفسه سینم سنگینی میکنه صبحا که بیدار میشم تا ظهر تو تخت میمونم و خیره میشم به دیوار و خاطرات توی مغزم مرور میشه ،خسته شدم از این شرایط مغزم درد میکنه بدنم دیگه نمیکشه این زخم رو