خییلی وابسته منو مامانم بود اصلا عجییب انگار بزرگ نشده یا بدون منو مامانم هیچکاری نمیتونه بکنه
تا اینکه اومد گفت میخوام ازدواج کنم مامانم بهش گفت اول وابستگی رو ترک کن بعد مثلا ترک کرده بود اما بعد ازدواج بدتر شد
اینجوری که از هر بحثشون با خبر بودیم
میخواستن برن رستوران اول زنگ میزد مامانم😂
دیگه مامانم دید نمیشه جوابشو نداد به عروسمونم یاد داد دعوا را بندازه😁که ترک کنه
خواستن عروسی کنن مامانم گفت قشنگ یه خونهمیگیری دور باشه از ما وگرنه داداشم میخواست بیاد طبقه بالای مامانم بشینه که نزاشتیم به هر نحوی شده پول جور کردیم خونه خرید
الان خداروشکر ترک کرده بعضی رفتاراشو مثلا یه حس مستقلی عجیبی گرفته که نگو دیگه مثل قبل نیست
توروخدا اگه خواهرشوهرین اگه مادرشوهرین نزارین والستکی پسرتون بهش ماها باعث بهم حوردن زندگیش بشه زندگی داداشتون مهم باشه براتون خوشحال نباشین از این رفتار به چشم دیدیم چقدر میتونه مخرب باشه