حالم خیلی بده اتاقم شده مطب دکتر مال خواهرمه حالم ازش بهم میخوره با بند بند وجودم حالم آرش بهم میخوره چون وقتی احتیاجی داره آدم خوبی میشه وقتی احتیاج ندارم به همه فوش و بی احترامی میکنه بهم حمله کرده چند بار بهم فوش میده بی احترامی میکنه بعد توقع داره من پاشو ببوسیم
دارم دق میکنم خانوادم میگن ناشکری نکن من زیاد تو اتاقم نمیرم ولی میخواستم دانشگاهم تموم بشه ( تا ماه دیگ تمومه کلا ) برم کلی بخش برسم
اواره شدم حالم خیلی بده کاش متاهل بودم الان وسایلذهاشو آورده من دیگ کم کم جایی ندارم
این فقط یک مشکلمه
بابام همیشه خونه ی پدر مادرشه من تاحالا جایی نرفتیم با بابام مسافرت جایی بعد مدت ها مارو برد شمال با همین عوضی خواهرم بیشرف بلایی نبود ک شزرما نیاره اینقدر مارو اذیت کرد منو اینقدر زد
مشکلات جسمی هم زیاد دارم ک با کلی عمل بهتر شدم ولی خوب نشدم یکیش فکم بود ک خیلی مسخره شدم بابتش بهم میگفتن سکته ای الان هنوز هم کجه تو دوربین یک عکس میخوام بگیرم باید کلی صورتم این ور اون ور کنم تا یکم بهتر بشه کمتر به چشم بیاد چونمم خیلی کوچیکه و هنوز عقبه تو خوابم تاثیر گذاشته گاهی نفس تنگی دارم گاهی ک نه هرشب خواب درست ندارم
این عمل ها به گوشمم آسیب زده یک دکتر تر زد به جای استخوان فک بریدن استخوان گوش رو برید الان نزدیک ۱۵ سال میگذره من گوشن نصف شنوایسشو از دست داده کلی هم چرک میکنه عمل میخواد اینم
خیلی تنهام ولی نه دوستی دارم نه رفیقی دارم نه جایی میرم نه کاری میکنم جایی هم برم در حد یک ساعت دوساعت باشه بیشتر باشه زنگ ها شروع میشه شب ها ک اصلا حق ندارم جایی برم با ۲۲ سال سن