دو سال هست مادر شوهرم نمیاد خونم منم یک سال هست نمیرم ولی شوهرم و پسرم یک سره اونجا هستن امروز پسرم رو ختنه کردم سر و کله اش باز پیدا شد شوهرم تک پسر هست ۴ تا خواهر داره شوهرم خر ذوق شد از این اتفاق ولی خودم خوشحال نیستم هنو از راه نرسیده دستورهاش شروع شد خودش کم بود به شوهرم میگه زنگ بزن اون دوتا خواهرت با شوهراشون بیان بعد دوتا دختر مجرد داره به اونها گفت یاالله دخترا دست به کار بشید تمیز کنید آبرومون پیش داماد ها نره اونا هم خودشون رو صاحب خونه میدونن از وقتی اومدن دارن میشورن و میسابن سه نفری بعدمادر شوهر م هر ده دقیقه یک بار یه تیکه ای بهم میندازه مثلا کف قالبمم سیاه شده میگه وی مثل اینه که انداختیش تو تنور باش حلیم بار گذاشتی مادربزرگم قابلمه میگذاشت تو تنور ایجوری میشد ادم کثیفی نیستم از صبح تا شب سر کار هستم شبم میام با پسرش دعوا و درگیری دارم آرامبخش میخورم میخوابم دلخوشی ندارم تو ای خونه که بیام تمیز کنم ناهار خوردن رفتن شوهر بچه ننم هی بش میگفت مادر نرو بمون پیش بچه یعنی اون لحظه میخواستم خودمو بکشم از دستش با ای حرفش