گاهی وقتا با خودم فکر میکنم چی میشد اگه زندگیم بهتر بود؟
چی میشد اگه میتونستم خوانوادمو عوض کنم؟
یا چی میشد اگه اینهمه درد نکشیده بودم؟ اونم با وجود سنه کمم؟
گاهی جوابی برای سوالام پیدا نمیکنم
اما امروز داشتم فکر میکردم
من درد کشیدم
و درد میکشم
یه سری از زخمام هستن که جاشون مونده
و یه سری از زخمام هنوزم جاشون درد میکنه
اما یه چیزی این وسط هست
که نتونستم هیچجوره انکارش کنم
هیچوقت!
من ؛
با اون دردا تعریف میشم!
من همه ی اون روزایی ام که درد میکشیدمو تحمل میکردم
من همه ی اون شبایی ام که با گریه خوابم میبرد و بازم بیدار میشدم
من با دردام تعریف میشم!
ی چیزایی هست که الان میدونم
ی راهایی هست که الان میشناسم
ی دردایی هست که الان دواشونو دارم
داشتم فکر میکردم اگه بتونم گذشته رو تغییر بدم و تبدیلش کنم به گذشته ای بدونه هیچ کودوم ار اون آسیب ها؛
اونوخ،
تبدیل میشم به همون بچه ی ساده ی نازک نارنجی که داره برای رفتن خاره کاکتوس توی انگشت شصتش گریه میکنه
میشم همون دختره ضعیف و ترسویی که نمیدونه افتادن چه مزه ای داره
فکر میکنم آدمی که هرگز نیوفتاده
اگر وجود خارجی داشته باشه
نمیگم مرده
نه
اتفاقا خیلی ام حسه زنده بودن میکنه
زنده اس
ولی فقط زنده اس!
همچین ادمی اگر وجود داشته باشه
هیچوقت دلم نمیخواد جاش باشم
چون اگه طوفان و سیل تو زندگیم باهم بیاد
من قبلا یه بار تنم به دریا خورده...
میدونم که حدقل میشناسمش و میشنوم که یه صدایی تو گوشم زمزمه میکنه "قبلا یه بار از پسش بر اومدی" " قبلا یه بار دووم آوردی"
اما اگه یه نسیم بوزه
اون آدم تو هوا معلق میمونه
نمیخوام بگم دلم یه زندگی بی عیب و نقص و یه گذشته ی آروم و راحت نمیخواس که وختی بهش نگا میکنم لرزه به وجودم نیوفته
نه!
اما من با وجود تک تک لحظه های درد آلودم
با همه دیروزه تیره و تارم
و با همه اشکایی که الان جلوی دیدمو گرفتن...
من با همه زخمام
منم!
از یه چیزی مطمعنم؛
چه امروز
چه فردایی که نمیدونم کجاست...
دردامو، جای زخمامو
با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم!
چون اگه نباشن؛
اگه نباشن که بهشون نگا کنمو یادم بیاد که کیم و چیارو گذروندمو دارم میگذرونم؛
اونوخ دیگه وجود ندارم...
یا بهتر بگم
توان ادامه دادن ندارم!
درها باز میشوند؛
برای کسانی
که به قدره کافی
برای در زدن...
شجاع بودند:)