۲۰ سالم که بود عاشق یکی بودم که فکر میکردم حتی بهم فکر نمیکنه اونموقع تو دانشگاه خوب رشته مورد علاقه ام را می خوندم و امیدوار بودم با اون به درآمد بالا برسم تو ۲۱ سالگی بطرز عجیبی همون مرد طبق گفته خودش یادمن افتاد و باهم ازدواج کردیم من دانشجو اون بی پول و کسی دستمون را نگرفت تنهایی زندگی تشکیل دادیم با کلی قرض زندگیمو شروع کردیم و تو هفته اول یه تصادف کل زندگیمونو آشفته تر کرد رفتیم تو فقر مطلق . من هنوز دانشجو بودم. هی چه روزای سختی بود.....
گذشت...
اما الان کنار هم خوشبختیم و سلامتی. چند سال بعد اون قضایا رفتم با آزمون استخدامی تو اداره دولتی رسمی شدم ولی بعدش از درآمدش خوشم نیومد اومدم بیرون.الان کار مورد علاقه ام را دارم .
در کل با این همه بالا و پایین بهتره بگم با تلاش و صبر به بیشتر آرزوهام رسیدم