بابا یبار اولاش که نمیشناختمش نصف شب چراغ میزد وقتی با دخترا تو خیابون نشسته بودیم من خیلی تیزم و گفته بودم حس شیشمم خوبه فک میکردم هیزه اصن نگا نمیکرده دیگه بعد که نصف شب اومد تو راهم گفتم نه بعد مامانم گفت برو معذرت خاهی کن بعدا معذرت خواهی کردم
بعد یه چند وقت راحت بودم بعدش متوجه میشدم توی بالکن که بعضی موقع میشینم تو حیاط خونمونو...از در و پنجره دید میزنه مدت خیلی طولانی بازم نادیده میگرفتم ولی وای نگم تو دلم تپش قلب میگرفتم حالم بد میشد تا اون مکانو ترک میکردم
همین طور ادامه دار ادامه دار ادامه دار حتی بعضی شبا چک میکردم که ماشینش نباشه بعد میشستم تو بالکن خونمون که حس بدی نگیرم و اینا بعد یهو مثلا میدیدی از شانس بد میومد خونشون بعد یسره میرفت رو پشت بوم شروع میکرد به دید زدن بماند که من اصلا نشون نمیدادم که دیدمش و به یه بهونه ای میرفتم تو خونه دیگه بر نمیگشتم یبار تو بالکن زیر بارون داشتم دعا میکردم ساعت ۸یا۹صبح بعد یهو چشم باز شد تا اومده تو بالکن خونشون ور و ور داره منو نگاه میکنه فوری برگشتم بعد یبارم اینو بهم گفت تو خیابون باشگاه بعد از همون مدت یه روز دیگه دیدم تو همون خیابون وایساده وقتی داشتم میرفتم باشگاه ور و ور منو نگاه میکنه جالبتر اینکه فقط وایمیسته نگاه میکنه به خودش زحمت نمیده یه سلامی کنه که حداقل جوابش رو بدیم خلاصه چند روز پیش هم دقیقا ۴قدمی از کنارش رد شدم جلو خونشون یه لحظه نگاه کرد بعد خودشو جمع کرد اما من اهمیت ندادم اونم هیچی نگفت برا مانانم اینو گفتم گفت عیب نداره سلام کن ولی این مامانم خیلی ساده است و بی شیله پیله میگم خب مادر من اگه میخاست اون خودش سلام میکرد چرا من سلام کنم