دل بریدم از این جماعت، به کنج خلوت نشسته ام
شوق پرواز دگر ندارم؛ چو مرغکی پر شکسته ام…
ای خدا شکوه های من، تار و پود مرا گرفت!
بس که منت کشیدم؛ غم وجود مرا گرفت…
هرچه گشتم زمانه را زیر این گنبد کبود؛ ذره ای از مهر و وفا در دل آدم ها نبود
بر تو نفرین ای روزگار! که چیده ای بال و پرم…
از جفای چرخ و فلک؛ چه آمد اکنون بر سرم…!
دل به هرکس سپرده ام بلای جون من شده!
در جوار محبتم تشنه به خون من شده....